من مرد زمستانیم
آدم برفی آب شده ی خالیم
جایم بگرفته در زمین نابرجا
من آخرین سلسله ی باز بمانده از عشق
عاشق چند نوای سرودن برای آدم برفی ها
کوچ آنها برای نباریدن ها
تا آخر قصه من ماندم لیک
شد باز هوا سردو چه شور انگیز
تنهایی دل را که داند جز شب
شب های برفی نیامد از سر
سرما زده خیال من را اینجا
من قافله ای از تبار عشقم
مجنون ولی سر به دار عشقم
من تار زدم که شب بیدار شود
شب را چه کنم که شب زده در خویشم
با تابوتی از کلمات دفنم کن
من واژگان خشک شده در خویشم
تار غم دنیا چه تاری نواخت
با زندگی من چه شوری نواخت
آخر به سر آمد شب تاریکی
آن صبح دگر نمانده بود آدم از برف
آدم برفی شده بودم به آسمان یا که زمین
این بود سقوط آدم ز زمین
سیب نداشت قصه ی من نه حوا
خوردم به زمین قلم سقوط شد به دلم
باز این قصه جنون شدست به دلم
آسمان کمی نشانم بداد باریدن
از بهر به زندگی اشک تابیدم
با جمله همی کمی شعور بافیدم
سردم شده شعر کمی آرام تر
من زمستان کلمات را باریدم
حسام الدین شفیعیان
ژانویه یا اکتبر یا اصلان شمسی
قمری یا که به شمسی زتاریخ چرخش
کارناوالی زنور از رخشان
سه اپیزود زایام زفصل های دگر تابستان زمستان یا بهار
رمان پوپولیستی نیست جهان خاص شد باور نور حقایق روشن
خورده بورژواهای آهنی خورد در رادیکال های حل نشده
متینگ تن ماهی یا کنسرو شعر
فالش از پرواز شاخکی نغمه خوان از زاغک
غار غار بلندی موزون ناموزون جهش از پسامدرنی غمگین
مدرنیته شدن روزنامه های باطله
تیتر جراید از فصلی نو
جاذبه سیب ندارد زمین تا حوا
انسان درگیردار ژن هایی چند کمو بیشتر خیر خوشه فکر زژن ها بیشتر
کلمات وکیومی برندی از طرح شاخ نشان
فلسفه بحرانی از عصر پساگذشتن از درون
رد شدن از گذرگاه کلوزاپی بسته از غم
سکانس طوفان قصه ی سرگذشت
کوانتونومی از معادلات ناتمام
قصه ستاره ی اقبال گمشده
کفشدوزک ها میرقصند
مردی تنیده در کوزه سفالی زندگی
دور بر چرخش ایام بر پیله ی تنهایی خود
ستودن نثرهای شنزاری
ماسه هایی از ساختن آدم
آدم از ماسه آجر از آهن
آهن از شهر و شهر از پنجره
سوسوی چراغی روشن
حسام الدین شفیعیان
مروارید چون به صدفهایی دل بسته
در خود بر صدف از این شعر گل بسته
میرانی و میخوانی از این بیت غزلها
شور انگیز بشو تا بخوانی سرفصلها
====
میان هفت سپر تا دور گردون
بیا تا جمله خوان از شعر بخوانیم
غزل را وصف در شعر جمله خوانیم
برای یکدگر مرحم شویم ما
میان شب شکن خورشید بگردیم
====
برای شهر آواز میداد کلاغی قصه ای پرواز میداد
نبودش یک غار غار خوش حسابی
عجب شهری عجب شب در قافیه ها شب گذر بندیم
بند بند جملگان شعری زنو خوان
میان آسمان رنگین کمان شو
بباران ای غزل شعری دوباره
برایم هست کنجی آشیانه
چو پرواز از به بند از بند جسمیم
نداریم این قفس بر تا آشیانه
گذاریم جسم و روح را خود ببر شیم
برای یکدیگر مرحم دگر شیم
برای نقطه ها سر خط نویی
برای قصه ها فصلی دگر شیم
===
حسام الدین شفیعیان