بلاگ
بلاگ

بلاگ

/بازی سرنوشت/

/بازی سرنوشت/

بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته
حسام الدین شفیعیان

/سرنوشت مسیر/

سرنوشت مسیر برایت چه گویم باز

غم انگیز ترین سروده گویم باز

غمبارترین قصیده هایم استخوان شکن

کمی مرحم زمین تلخ مبار بر پیکر نحیف من

من تاریخ غمهای زمینم برایم کمی ساز دلتنگی بزن

حسام الدین شفیعیان

تاریخ ذهنی

جایی در کنج تاریخ ذهنی

میان تقویم تاریخ کهن و نو جایی در زمین هموار در تاریخ ذهنی

سروده ای در تاب زمین

قصیده ای در باب زمین

غزلی در نابرده زمین

مثنوی در تاخورده زمین

شکوهی در بلندای زمین

آری قصه های تقویم و ساعت  زمین

حسام الدین شفیعیان

/ابرهای سفیدو سیاه/

/ابرهای سفیدو سیاه/

زان شکن از قفس خود زبی قفسی زخود برون

برون نما از خود ز فکر تو که گیرد جهان برون

برون نما شکسته از قفسی که خود کنی زآن برون

با خود شکن

شکن زخود زخود برون

برون نما زلاک خود زحالت به سستی ات زجان خود

طلب شکن

طلب شکن ز خود شکن

طلب بکن زخود که از خودی که میبرد تو را

مدارا میکنی با جان خویشتن که او وانگه برد در حال خویشتن

زحال خود زفکر نما

زفکر خود زمرگ نما

زمرگ زجان که میبرد زحال خود زجان نما

که جان تو مکدر است زاین جهان جهان بساز

به حرف خود زبوته ای که خشک شده طبیعتی دگر بساز

طبیب حال خود بشو که حال دیگران شوی

زبهتر از زقبل آن زبعد آن که جان شوی

زمردگی نمانده بر زمین که زمان شکن زخود شکن زخود برون زغار فکر زحال بعد به من که میرسی 

زحال من زبعد من زقبل من زحال زیرو بم زمن مشو برای مردمی زبد زخوب شو ای همی زخود

زخود بساز که دیگری زآن بسازد از تویی

نه آن مشو که بدتری شود زبعد تو زبد زبد زدن به خوب بزن به جانخود قلم بزن

زفکر خود شکر بزن قهوه ی تلخ خود به زندگی مزن که میزند زحال خود به حال دیگری زبد زدن زفعل حال که ماضی زقبل آن زبد شدن به بهتری که میشود سخن شکن زبدترو سخن ببر زبهتری

محال نیست که آرزو به جان فکر زده خیال خیال بکن که میشود زحال تو زبهتری

زآن عمل زآن که میشود زبعد خود گذاشتن چو فکر نیکو بهتری

نهان نمیشود جهان ز ابرهای تارو مه

ببار که باران تو شود رنگین کمان بهتری

حسام الدین شفیعیان

/خود از خود بشکنو خود شکن از فکر دگری/

بنهو بارو ببندو نمنی زمنی از من بی من شو تو مرد دگری

خود بتکانو بتکونو تکانی زفکرت بدهو تو شو ای فکر چو مرز بی نشانی از نشانی که رسد بر دل دوست

چو تمنا بکنی ز خود زخود زدیگری تو دگر خود زبی خود شده ای چو درخت بی ثمری

بالو بالت به پرواز دلت آینه ای از بر عشق چو به بر بندیو بندی زخود تو ثمری

شبو شبها برفتو تو همی شو که چون روز دگری

جسم خود خاک بکن روحتو پرواز بکن هم دلو آغاز بکن همدلی آغاز چو شد تو همان عشق شوی

اگر دل ز دلی ریشه کند تو همان عشق دگری

شاعر-حسام الدین شفیعیان