بلاگ
بلاگ

بلاگ

جنگ و صلح- مدال عشق

جنگ و صلح- مدال عشق
جنگ و صلح جایی در جنگ صلح بود
یک کودک متولد شده بود
جغرافیای زمین برای او فشنگ خالی نبود
پرچم های صلح را آتش نکنید
زمین خسته است
حسام الدین شفیعیان
/مدال عشق/
پدر ز خواب رفته بود و خواب می دید
خستگی را ز کار می دید
دختر نگاه زیبا بر پدر
انگار جهان گرد او همه است پدر
بر گرفت و لباس عشق سوزن کرد
نخ بافت مدال قهرمانی پدر
پدر بر خواست و خستگی در کرد
لباس بر تن کرد
دید دوخته بر لباسش مدال عشق
اشک بر گونه ی خسته از سرنوشت
بوسید دخترش را با محبت از کارش
که عشق است همه کارش پدر
دختر لبخند زد از خوشحالی پدر
پدر جارو بر گرفت و رفت از در
قصه ی زندگی عشق است
حتی کوچک
حسام الدین شفیعیان

قصه شب

منو ماه و Related imageقصه شبو شب زده باز تنهائیم

دیوار شهر بلند ما چقد کوتاهیم

شبو خط شکستن به صبح باز ما را ببرد با خود بی من زخودی

من خود خود شکن از خود بیخود زدرون قفسی

باز تبر زفعلو زماضی بعید

ساختن فردا با مثنوی زندگی از شب شکنی تا خود صبح 

قصه شب غزلی تا دل صبح

ما در بارگه مسیر طوفان افتیم

هم کشتیو هم ساربان ها سازیم

باز قصه تب طوفانی زده طوفان زشعرم دل دریایی زده

باز جمله زفعلم پیدا

حال اندر دل من غم شیدا

مرگ دروازه قاپیدن جسم

روح خسته زجسمی خسته

شب همه شب شکن سد بدلت

که به دریا بزنی در به دلت

اینجا هوا میل شنفتن دارد

قصه شب همی فعل نبردن دارد

با دل من همی تار شنفتن دارد

شاعر-حسام الدین شفیعیان

تند باد زندگی

قایق ها در مسیر تندباد زندگی

روی موج های متلاطم بر کارناوال زندگی

شوریدگی های زندگی

طرح پنچره ای باران زده بر زندگی

Hesamshafieian

شب های فانوسی روزهای خورشیدی

صدای فانوس شبی می امد

در پس نقطه تاریک کمی نور میشد

زنوری که دل شب زشب پر میشد

خط بطلان دقایق زتاریخ میداشت

این غزل بود یا که در مثنوی شعر گم میشد

شاعری پر بگرفتو کمی شعر میشد

بر در دفتر عشق زنو نو میشد

این زبیتی که قلم  نوبر داشت

قرمزی داخل واژه کمی گم میشد

کال خط برگرفت در درون قرمزی سرخ میشد

سرخ زدانه زقلم دانه دانه باران

دانه های ریز یاقوت زپیچک نو ترین شعر مرا باران زد

در چتر باران در برف سرما شب شعری درون خود نو میشد

این که در دایره چرخ زمین گردشهاست

جاذبه فتادن سیب نبود شعر بود که سیبی زدرون نو میشد

آدمک بند حقایق زقلم مزرعه ی حاصلخیز

شب درون دل غربت ز درون پر میشد

این درون غربت تنهایی انسانها هست

هر کسی در درونش زخودش گم میشد

شاعر-حسام الدین شفیعیان

نان بر آهن-ماه و آدمک ها

تنور سرد نانوایی

تاریکی ممتد نان بر آهن

قصه زنگ زدگی قرن

فصل تولد نویی از چراغ بنفش بر شهر

...

سوت میزند قطار

جایی در دل ریل آهن زده

شهر غبار انگیز دود گرفته زندگی شهری

اتاقک های روشن و خاموش

شعر شب های ماه و آدمک ها

حسام الدین شفیعیان