/مترسک قصه/

مترسک تنهایی ها چرا غمزده ای


در میان شب روز چرا تب زده ای

چرا قصه ی اینجا تبی مفرد داشت

با فعلو مضارع غمی مبهم داشت

روی شاخه های فردا برگی از پائیز بود

قصه از اول خط برگ ریزان تب جالیز داشت

آدم برفی هم مثل این شعر غم فردا داشت

کوچه ی شب زده در تاریکی قصه ی مردنو مرگو تب پائیز داشت

حسام الدین شفیعیان

/سکوت نهنگ ها/

/سکوت نهنگ ها/

قدم هایتان را آهسته بردارید آدمها
ساحل سکوتی عمیق دارد
کمی برایشان ساز بزنید
دیگر نهنگ هابیدار نمیشوند
سکوت کنید آدمها
نهنگ هاخوابیده اند
حسام الدین شفیعیان

ماهی های تن زده

تن ماهی ها ماهی را له کردند

و مارک زدند ماهی ها شور هستند

ماهی ها شور زده قطعه در تن شدند

دریا با تمام وسعت خود برای ماهی تن زده دایره ای در خفتن هست

حسام الدین شفیعیان

شهری در آهن

قصه های شهر تنهایی

روی برگه زردو قرمز افکار پنهانی

میان سقوط آهن روی برجک شهری در دل آهن و دودو دردو تنهایی

طاقت ماه افتادن در برکه شب های سرد زمستانی

قصه ای از نقطه های ریز و ستاره های شب های رویایی

حسام الدین شفیعیان

/فصلها فرقی نکردند.../

بهار پشت دشتی اشک میریخت

زمستان بود بهار کوچ کرده بود
تا رسید فصل بهار و زمستان کوچ گرفت
زمستان جایی بود برای یاد سرمای رفته
بهار جایی بود برای اشک پائیز
پائیز برگ ریزان میشد
درخت تمام خاطراتش را میریخت
و تابستان با همه گرمایش چند خاطره میشد
میان همه فصلها غروب بود
میان همه غروب ها سرما بود
میان همه طلوع ها بهار بود
اما هیچکسی نگفت چگونه بود
همه منتظر فصلها نمیشدن
انگار همهمه گم شدن ها بود
دگر چهار فصلها رسیدن نمیکنند
میایند و میروند
کاش مثل کودکی دریا به چشممان میامد
کاش مثل کودکی بهار زیبا بود
انگار دل خوش هست که زیبایی میافریند
میان غوغای زندگی گم شده ایم...
حسام الدین شفیعیان