غزل خواندم غزل خوانم تو باشی
زبر مثنوی خوانم تو باشی
زدو بیتی گذر کن گر همی رود
زدریا زمثنوی پر از نور
زدیوان غزلهای زمینی بخوان شعری زنور اسمانی
بباران اشک شعله ور شو
بباران شعر دریا را نگاه کن
زرنگین کمان باران گرفتن
زباران در پی رنگین کمان شو
زنو از غزل تا نو به نو شو
همی شعر را به خوانو نو زنو شو
زکسب دانش از بهر نهانی برون آی ای شب از طلوع ناگهانی
شب از قصه گرفتن از زغصه
غزل خوان شبای پر زغصه
همی خوان تا بدانی این چه شعریست
که دارد هم سخن های نهانی
درون شعر هست تاریخهایی
زتاریخ زمین هم آسمانی
زتاریخ آسمان دارد زدفتر
زدفتر شعر خوانند همچون باران
زاشک زمین هست بر باران
جهان جای بسی هم بذر پنهان
زتاریخ هم هست بذر ها نهالان
نهالی کاشتن تا آید از شاخه جوانه
زصبرو زحوصله در هم تاریخ چو خوانش
این زمین قصه تاریخ آدمک ها
زانسانها زتاریخ در قصه هاشان
نغمه های زندگی دارد کم و بیش
یکی کم یکی بیش یکی گر پیاله عمر بگذشت
همی قصه زندگی یکی بود و یکی نبود ها
نقطه از بر شعر خوان سطر به سطری
بباران روشنایی در زذهنی
بشو زنجیره ی انسان شدن ها
زنو تر نو زنوتر نو شدن ها
شاعر-حسام الدین شفیعیان
ای مسافر تنهایی
روی پیچک ماه سیاره ی آدمک های خیالی
شعری که میبرد مرا در پیله خود بر سوار سروده ی بارانی
جایی که سوت سوتک فلوت غار درون بیشه های بی فردایی
سکوت سمفونی درون خود شکستن ها
پتک درون بذر روشنایی
ساختار ماضی بعید برای فعل حال از هجایای پتک جمله انگیز
روح زمین خسته از درون نخ درون بادبادک باد های دریای شمالی ترین رویا
شهری بر پایه آجر درون قلب بیداری
خواب انگیز ترین لالایی شعر من برای مادری که دارد نغمه بیداری
بافتنی سرما انگیز خستگی زمستانی
قوهای خیالی شهر خیالی قصه خیالی
رویایی که درون قفس درد از نفس برای فریاد های درون شب های دلتنگی
شعر مرا با قهوه تلخی آمیخته ای شکر ندارم اما مرحم در خود بیداری
نقطه نقطه خون انگیز اشتراک دردو مرحم برای نغمه بیداری
ریزش ساختمان رویش فصلی نو
پایه قوی نریختن استوار روی درون بعد یقین
من به فردا میاویزم شمع را
پروانه وار میچرخم درون شعر را
اینجا سکوت خلوت بردن اسم در پرواز برای بادبادک ها
طلوعی که خلوت شد شعر خلوت نشین شب های دلتنگی درون انگیز
حسام الدین شفیعیان
مترسک آدم شدو رفت در شهر
رفت بین چوبک های درهم
رفت بین فراموشی مزرعه خاموشی
رفت بین آهنو قصه های بیهوشی
رفت میان چراغ قرمزی از خاطرات
رفت بین سبزترین دشت صنوبر ها
رفت آدمک شود چوبین شد
چوب حراج خورجین شد
رفت بین آدمک ها آدم بشود
آدمک بیچاره آهنی از چوبین شد
رفت میان فریاد های خاموش انسان ها
رفت ترکیدو چوبین شکسته از بالین شد
رفت چند دلتنگی بیاموزد
اما قصر ارزوهایش چوبین شد
بازگشت کن ای آدمک چوبین میان مزرعه
کلاغ ها هم شهر نشین پرواز عقاب شدند
بازگشت کن مترسک تنهایی
شهر نهنگ خفته در خواب است
حسام الدین شفیعیان
/چراغ روشن بذر درون دگری و دگری/
بذر اندیشه تو ریشه تو فکر خرد اندیشه تو
این سه بعد نه تنها صرف یک حرف در ورای آدمها هست اندیشیدن به تو
به تو اگر اندیشه شود تویی نمیماند تو نیستی من نیستی در اندیشه هستی
گذران کن زبعد خود برون آی زدانش هستی را
این هست مقیاس وسعت فکر دگر و دگران
برون زدریا کجای جهان موجی ندارد
هر کجا چراغی میزند بادی میزند
روشنی در بر روشنایی آری تا روشنی هست بادی میزند
حسام الدین شفیعیان
چو شکوه لاله زاران زدشت نو شد بهاران
چو در دشت چمنزار زسبزه نو در فصل نوبهاران
باد میوزد در چمنزار زگلها میوزد نغمه غزلها
شکوه باران زده شکوفه سرزده
زدشت باران زده
زباران شب زده
زشب ماه زده
زماه نور زده
زنور پل زده
زپل دریا زده
درون دریا ماه زده
زبرکه شعر زده
زماهی ها چو روی آب صدایی غم زده
صدایی شو زبرکه تا به دریا نگر درون موج زباران
بیا بر بلندای شعرم شمعی زتابیدن زدریا
بیا بر بلندای جهان بنگر جهان چو آجر در نهان زآهن در نهان
زپرواز گر نگر تا بینی جهان را زنقطه ها زروشنایی ها زمین بنگر زدرون شیارها
کوهستان کوهستان غزل باران کوهستان زدشت بنگر زآرامی موجها
تا نور تابیدن بگیریم زفکر نوتر زنوتر نو بگیریم
زمهربانی زمرحم نو شویم ما درون هم پیچک نو شویم ما
شب درون خود خواندن بگیریم برای هم غزل خواندن بگیریم
بیا تا قصه ها را نو بگیریم زقصه از درون خود بگیریم
شبی در برکه ها مهتاب نگر نو درون برکه خود را نگر نو
بباران ماهی از خواندن زبرکه اگر لب در درون برکه قطره
برای ماهی ها جشنی بگیریم زقلب ماهی درون برکه گیریم
شب از اندر گذر در نو گذر کن زتاب در خواندن نو غزل نو
ترانه جان بگیرد در ترانه بباران باز ترانه باز ترانه
شمع و گل پروانه میچرخد از آن زبالش گرمی شمع خواند از آن
زپروانه نگر تا خود ببینی درون قاب عکسی نو بگیریم بیا تا جای گیریم در بهاران
سرودی نوزنوتر نو بگیریم...
حسام الدین شفیعیان