آیاتی از کتاب قرآن کریم

« کسانی که با خدا و رسولش دشمنی می‏کنند خوار و ذلیل شدند آن‏گونه که پیشینیان خوار و ذلیل شدند; ما آیات روشنی نازل کردیم، و برای کافران عذاب خوارکننده‏ای است... (5)

سپس از او روی گردان شدند و گفتند: «او تعلیم یافته‏ای دیوانه است!» (14)

اینچنین بود ماجرای آنان! و ما (اموال و حکومت) اینها را میراث برای اقوام دیگری قرار دادیم! (28)

سپس بدیهای اعمالشان به آنها رسید; و ظالمان این گروه ( اهل مکه) نیز بزودی گرفتار بدیهای اعمالی که انجام داده‏اند خواهند شد، و هرگز نمی‏توانند از چنگال عذاب الهی بگریزند. (51)

(این دستورها برای آن است که) مبادا کسی روز قیامت بگوید: «افسوس بر من از کوتاهیهایی که در اطاعت فرمان خدا کردم و از مسخره‏کنندگان (آیات او) بودم!» (56)

سرانجام تندبادی شدید و هول‏انگیز و سرد و سخت در روزهایی شوم و پرغبار بر آنها فرستادیم تا عذاب خوارکننده را در زندگی دنیا به آنها بچشانیم; و عذاب آخرت از آن هم خوارکننده‏تر است، و (از هیچ طرف) یاری نمی‏شوند! (16)

سرکردگان آنها بیرون آمدند و گفتند: «بروید و خدایانتان را محکم بچسبید، این چیزی است که خواسته‏اند (شما را گمراه کنند)! (6)

یا اینکه مالکیت و حاکمیت آسمانها و زمین و آنچه میان این دو است از آن آنهاست؟! (اگر چنین است) با هر وسیله ممکن به آسمانها بروند (و جلو نزول وحی را بر قلب پاک محمد بگیرند)! (10)

پرندگان را نیز دسته جمعی مسخر او کردیم (تا همراه او تسبیح خدا گویند);و همه اینها بازگشت‏کننده به سوی او بودند! (19)

(داوود) گفت: «مسلما او با درخواست یک میش تو برای افزودن آن به میشهایش، بر تو ستم نموده; و بسیاری از شریکان (و دوستان) به یکدیگر ستم می‏کنند، مگر کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح انجام داده‏اند; اما عده آنان کم است!» داوود دانست که ما او را (با این ماجرا) آزموده‏ایم، از این رو از پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه کرد. (24)

و آنچه را پیش از من از تورات بوده، تصدیق می‏کنم; و (آمده‏ام) تا پاره‏ای از چیزهایی را که (بر اثر ظلم و گناه،) بر شما حرام شده، (مانند گوشت بعضی از چهارپایان و ماهیها،) حلال کنم; و نشانه‏ای از طرف پروردگار شما، برایتان آورده‏ام; پس از خدا بترسید، و مرا اطاعت کنید! (50)

(به یاد آورید) هنگامی را که خدا به عیسی فرمود: «من تو را برمی‏گیرم و به سوی خود، بالا می‏برم و تو را از کسانی که کافر شدند، پاک می‏سازم; و کسانی را که از تو پیروی کردند، تا روز رستاخیز، برتر از کسانی که کافر شدند، قرارمی‏دهم; سپس بازگشت شما به سوی من است و در میان شما، در آنچه اختلاف داشتید، داوری می‏کنم. (55)

و در میان اهل کتاب، کسانی هستند که اگر ثروت زیادی به رسم امانت به آنها بسپاری، به تو باز می‏گردانند; و کسانی هستند که اگر یک دینار هم به آنان بسپاری، به تو باز نمی‏گردانند; مگر تا زمانی که بالای سر آنها ایستاده (و بر آنها مسلط) باشی! این بخاطر آن است که می‏گویند: «ما در برابر امیین ( غیر یهود)، مسؤول نیستیم.» و بر خدا دروغ می‏بندند; در حالی که می‏دانند (این سخن دروغ است). (75)

بگو: «به خدا ایمان آوردیم; و (همچنین) به آنچه بر ما و بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط نازل گردیده; و آنچه به موسی و عیسی و (دیگر) پیامبران، از طرف پروردگارشان داده شده است; ما در میان هیچ یک از آنان فرقی نمی‏گذاریم; و در برابر (فرمان) او تسلیم هستیم.» (84)


زندگینامه حضرت محمد (ص)

محمّد بن عبداللّه-زادهٔ حدود ۵۵۰ تا ۵۷۰-درگذشت-۶۳۲ یا بعد از سال ۶۳۴ میلادی

علمای شیعی: ۲۸ صفر ۱۱ هجری

(۲۸ مه ۶۳۲)

بنیان‌گذار و پیامبر اسلام

ملقب به «رسول‌الله»

وی در طول 63 سال در ذهن نقش می‌بندد، بازتابی از تصویر ظهور پیامبری الهی و سرگذشت شخصیتی است که با پشت سر نهادن دشواریهای بسیار، بی‌هیچ خستگی و ناامیدی به اصلاح جامعه، دست زد و توانست جزیره العرب را متحد کند و آماده گستردن اسلام در بیرون از مرزهای عربستان شود و از آن مهم تر دیانتی را بنیاد کند که اینک یکی از مهم‌ترین ادیان جهان به شمار می‌رود.

تولد حضرت محمد (ص) بنابر بسیاری از روایات در 17 ربیع الاول عام‌الفیل (570 میلادی)، یا به روایتی 12 همان ماه در تقویم عربی روی داد. پدر پیامبر ‌(ص)‌، عبدالله فرزند عبدالمطلب و مادرش آمنه دختر وهب و هر دو از قبیله بزرگ قریش بودند؛ قبیله‌ای که بزرگان آن از نفوذ فراوانی در مکه برخوردار بودند و بیشتر به بازرگانی اشتغال داشتند

گفته‌اند نخستین نشانه‌های بعثت پیامبر (ص) به هنگام 40 سالگی او، رؤیاهای صادقه بوده است

 فرشته وحی در غار حرا بر پیامبر (ص) ظاهر شد و بر او نخستین آیات سوره علق را برخواند.

قریش از شدت اذیت و آزار خویش نسبت به پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم از اولین لحظه‌های دعوت آشکار تا آخرین لحظه‌های پیروزی دعوت، کاهش ندادند. در این دوران آیه‌های زیادی بر اونازل می‌شد و او را به صبر، بردباری و گذشت دعوت می‌داد و سرگذشت انبیاء پیشین را متذکر می‌شد و بدین صورت غم و اندوه را از او دور می‌ساخت؛ چنانکه خداوند خطاب به ایشان فرمود:
{ وَاصْبِرْ عَلَى مَا یَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِیلا (١٠)} (مزمل، 10)
«در برابر چیزهایی که می‌گویند، شکیبایی کن و به گونۀ پسندیده از ایشان دوری کن.

آن حضرت در مورد اذیت و آزاری که قریش نسبت به ایشان روا داشته بودند می‌گفت: من در راه خدا، به قدری ترسانده شده‌ام که کسی به این اندازه ترسانده نشده است و به قدری مورد اذیت و آزار قرار گرفته‌ام که هیچ کس به آن اندازه مورد آزار قرار نگرفته است و مدت سی شبانه روز بر من و بلال می‌گذشت که غذای کافی برای سیر کردن شکم خود نداشتیم، مگر غذای ناچیزی که بلال اندوخته بود. 

پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم با اینکه دارای شان و منزلت بزرگی بود، اما از نخستین روزهای دعوت علنی بار سنگین بلا و مشقت و رنج را بر دوش گرفت و از سوی بی‌خردان قریش، مورد اذیت و آزار فراوانی قرار گرفت، به طوری که هر گاه از کنار مجالس آنان می‌گذشت او را مسخره می‌کردند ومی‌گفتند: این پسر ابی کبشه است که از آسمان با او سخن گفته می‌شود و همچنین یکی از آنان وقتی از کنار پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم گذشت با تمسخر می‌گفت: امروز از آسمان برایت سخنی نازل نشده است

حتی بعد از هجرت، دشمنان جدید با شیوه‌های جدید به دشمنی و آزار پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم روی آوردند و پس از آنکه دشمنی با پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم منحصر در قریش مکه بود، افرادی از منافقان که همسایه پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم بودند، به دشمنی با او برخاستند و علاوه بر اینها یهودیان، فارسها، روم و همپیمانانشان دشمنان دیگری بودند که قدعلم نمودند. در ابتدای امر دشمنان پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم در مکه هر چند به ناسزا گفتن و مسخره کردن و محاصره و زد و کوب مختصر، برخاسته بودند، امّا به این هم اکتفا ننمودند و به دشمنی و رویارویی مسلحانه و نظامی شدید که جنگ و گریز در بر داشت برخاستند و این امر به فاجعه‌ای تبدیل شده بود که نتیجه‌ای جز ضررهای مالی و جانی در پی نداشت .

در سال ششم بعثت، سرانجام قریشیان پیمانی نهادند تا از ازدواج یا خرید و فروش با خاندان عبدالمطلب بپرهیزند. آنان پیمان خویش را بر صحیفه‌ای نوشتند و به دیوار کعبه آویختند. از آن سوی، ابوطالب و کسانی دیگر از خاندان او نیز همراه پیامبر ‌(ص) و خدیجه به دره‌ای مشهور به «شعب» ابوطالب، پناه بردند و تا جایی که ممکن بود، نه کسی به آنجا می آمد و نه خود از آن بیرون می شدند. سرانجام، پس از آن که خطوط آن صحیفه را موریانه از میان برده بود، قریشیان پذیرفتند که مخالفان را رها کنند و از محاصره ایشان دست بردارند (سال 10 بعثت). 

یکی دیگر از لقب های پیامبر اکرم (ص) که در قرآن آمده، عبدالله است.

یکی از القاب پیامبر در قرآن، امتی یعنی درس نخوانده است. وَمَاکُنْتَ تَتْلُوا مِنْ کِتابٍ‌ وَلاَتِخُطُّهُ بِیَمینِکَ‌ اِذاً‌ لّاَرْتَابَ الْمُبْطِلُونَ. «قبل از رسالت، نمی‌خواندی و نمی‌نوشتی ـ سواد الفبا نداشتی که اگر می‌توانستی بخوانی و بنویسی،‌ ممکن بود شکی برای افراد مغرض پیش آید. ـ ولکن بعد از آنکه سواد نداشتی و چنین قرآنی آوردی، جای شک برای احدی باقی نمانده است10 لقب معروف پیامبر اکرم (ص) بر اساس آیات و روایات

القاب پیامبر (ص): متوکل

پیامبر اکرم با این همه صفات خوبی که دارا بود، هیچگاه به خود اعتماد نداشت و همه ی امور را به خداوند متعال می سپرد.

فَبِمَا رَحْمَةٍ‌ مِنَ اْللّهِ‌ لِنْتَ لَهُمْ‌ وَلَوْ کُنْتَ فَظَّاً غَلِیظَ اْلقَلْبِ‌لاَنْفَضُّوا مِنْ‌ حَوْلِکَ. «به واسطۀ توفیق و رحمتی که از طرف خداوند شامل تو شده است، رقیق القلب هستی و با مردم با مدارا رفتار می‌کنی و اگر در گفتار خشن و دل سخت بودی، از اطراف تو متفرق می‌شدند

 پیامبر اکرم (ص) سراسر فداکاری، رأفت و مهربانی بود.

گروهى از قریش و اشراف مکه از قبایل مختلف در محل تشکیل جلسات مشورتى بزرگان مکه به نام دارالندوة جمع شدند تا درباره خطرى که از ناحیه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آنها را تهدید مى کرد بیندیشند. در اثناء راه پیر مرد خوش ظاهرى به آنها برخورد کرد از او پرسیدند: کیستى ؟ گفت : پیرمردى از اهل نجد. جلسه تشکیل یافت و درباره اینکه چگونه پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم را به عنوان مانعى از سر راه بردارند گفتگو مى کردند یکى گفت او را از میان خون بیرون کنید تا از دست او راحت شوید، پیرمرد گفت این هم درست نیست زیرا اگر این کار را انجام دهید به سراغ قبایل دیگر عرب مى رود و با گفتار شیرینش در آنها نفوذ مى کند، ابوجهل که تا آن وقت ساکت بود به سخن آمد و گفت به نظر من از هر قبیله اى یک جوان شجاع و شمشیر زن را انتخاب کنید تا در فرصتى مناسب به طور دسته جمعى به محمد صلى الله علیه و آله و سلم حمله کنند و او را بکشند این طور خون او در بین همه قبایل پخش مى شود و بنى هاشم نمى تواند به خونخواهى او قیام کند، پیرمرد نجدى خوشحال شد و گفت : به خداى راءى صحیح همین است نتیجتا همه ى با این تصمیم موافقت کردند.جبرئیل فرود آمد و به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم گفت : تا شب را در بستر خود نخوابد، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم شبانه به سوى غار ثور حرکت کرد و سفارش نمود على (علیه السلام ) در بستر او بخوابد تا کسانى که خانه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را تحت نظر داشتند متوجه عدم حضور پیامبر نگردند. على (علیه السلام ) که در آن موقع جوانى 23 ساله بود در بستر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خوابید هنگامى که صبح شد و طبق نقشه ، جوانان قبائل مختلف جهت قتل پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به خانه ریختند، امام على (علیه السلام ) را در بستر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم دیدند، صدا زدند پس محمد صلى الله علیه و آله و سلم کجاست ؟ حضرت امیر (علیه السلام ) فرمود: نمى دانم . لذا با این جانفشانى امام على (علیه السلام )، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از مرگ نجات یافت .

در این که شق القمر در چه تاریخ به وجود آمده و علل شکل گیری آن چه بود، اختلاف نظر وجود دارد. اگر چه در این که "شق القمر" در مکه و قبل از هجرت واقع شد، میان مفسران و محدثان بحثی نیست. از بعضی روایات استفاده می شود که واقعه در آغاز بعثت پیامبر بوده، (۳) از بعضی روایات دیگر بر می اید که این امر نزدیک هجرت و در اواخر دوران مکه روی داده است. (۴)

در خصوص علل شکل گیری شق القمر نیز اتفاق وجود ندارد. برخی بر این باور هستند که جهت درخواست مشرکان قریش به وجود آمد. (۵) مشرکان قریش خدمت پیامبر رسیدند و از او درخواست کردند که برای اثبات نبوت و رسالت خود، ماه را دو نیم کند. حضرت فرمود: اگر چنین کنم ایمان می آورید، همگی گفتند آری! پیامبر از خدا درخواست کرد خواسته آنان را اعطا کند، آن گاه حضرت با اذن خدا چنین حادثه ای را به وجود آورد. (۶) از برخی روایات دیگر استفاده می شود که "شق القمر" بر اساس تقاضای حقیقت جویانی صورت گرفت که از مدینه خدمت پیامبر(ص) آمده و در عقبه با او بیعت کردند. (۷)

علت پیشنهاد "شق القمر" به پیامبر این بود که می گفتند جادو در امور زمین اثر می گذارد، و ما می خواهیم مطمئن شویم معجزات پیامبر سحر نیست. (۸)

پیامبر اکرم(ص) در حجر اسماعیل نشسته بود و قریش با هم گفت‌وگو می‌کردند و به یکدیگر می‌گفتند: محمد ما را عاجز کرده، نمی‌دانیم چه کار کنیم؟ بعضی از آنها گفتند: برخیزید برویم از او بخواهیم که علامتی در آسمان به ما نشان دهد، زیرا سحر در آسمان اثر نمی‌کند. پس به سوی رسول اکرم(ص) آمدند و گفتند: ای محمد! اگر تو ساحر نیستی، علامتی را در آسمان به ما نشان بده! چون ما می‌دانیم که سحر در آسمان اثر نمی‌کند.

حضرت فرمود: این ماه شب چهارده را می‌شناسید و می‌بینید؟ گفتند: آری. حضرت فرمود: آیا می‌خواهید علامت شما، این ماه بدر باشد؟ گفتند: بلی. حضرت با انگشت مبارک به ماه اشاره کرد. ماه دو نیمه گردید و از هم جدا شد.

سپس گفتند: دو نیمه ماه را به جای خود برگردان. حضرت دوباره با یک دست مبارکش به یک نیمه ماه و با دست دیگر به آن نیمه اشاره کرد و آنها نزدیک هم شدند و به هم چسبیدند و ماه کامل شد و در جای خود قرار گرفت. مشرکین باز هم (از سر کوردلی خود تاب پذیرش این معجزه را نیاوردند و) گفتند: برخیزید. سحر محمد(ص) در آسمان هم اثر کرد.

خداوند متعال درباره «شق‌القمر» و عکس‌العمل ناشایست قریش این آیات را نازل فرمود: «اقتربت الساعه وانشق‌القمر، و ان یروا آیه یعرضوا و یقولوا سحر مستمر» (قمر - 1 و 2) آن ساعت نزدیک گردید و ماه شکافته شد و اگر مشرکین نشانه‌ای و معجزه‌ای چون شق‌القمر ببینند، روی برمی‌گردانند و می‌گویند: این سحر کامل است

معجزات زیادی برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بیان شده است که برخی تعداد معجزات آن حضرت را 4440 عدد ذکر کرده است.

جناب شیخ عباس قمی رحمه الله علیه در منتهی الآمال چند نوع معجزه بری حضرت ذکر فرمودند :

نوع اوّل: معجزاتى است که متعلّق است به اجرام سماویّه مانند شقّ قمر و تظلیل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعام‌ها و میوه‌ها براى آن حضرت از آسمان و غیر ذلک

نوع دوم: معجزاتى است که از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده میدانند.

در توضیح این آیه عرض می‌شود: منظور آیه این نیست که پیامبر معجزه ای ندارد، بلکه منظور آن‌ها این بوده که هر وقت معجزه‌اى به میل خود پیشنهاد کنند فورا آن را انجام دهد! آن‌ها چنین مى‌پنداشتند که اعجاز امرى است در اختیار پیامبر (صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) و هر وقت و هر گونه اراده کند مى‌تواند انجام دهد

نوع ششم در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شیاطین و جنّیان و ایمان آوردن بعض از ایشان و ما در اینجا اکتفا مى‌کنیم به ذکر دو امر :
ایمان آورده گروهی از جنیان(29)
جنگ با گروهی از جنیان (30)

نوع سوّم: معجزاتى است که در حیوانات ظاهر شده، مانند تکلّم کردن گوساله آل ذریح و دعوت او مردم را به نبوّت آن حضرت (14) و تکلّم اطفال شیرخواره با آن حضرت (15) و...

نوع چهارم: معجزات آن حضرت است در زنده کردن مردگان و شفاى بیماران و معجزاتى که از اعضاى شریفه‌ی آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم امیرالمؤمنین (علیه السلام) به برکت آب دهان مبارک آن حضرت که بر آن مالیده، زنده کردن آهوئى که گوشت آن را میل فرموده، زنده کردن بزغاله‌ی مرد انصارى را که آن حضرت را میهمان کرده بود به آن، تکلّم فاطمه بنت اَسَد با آن حضرت در قبر، زنده کردن آن حضرت آن جوان انصارى را که مادر کور پیرى داشت، شفا یافتن زخم سلمة بن الا کوع که در خیبر یافته بود به برکت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بریده معاذ بن عفرا و پاى محمّد بن مسلمة و پاى عبداللّه عتیک و چشم قتاده که از حدقه بیرون آمده بود به برکت آن حضرت، سیر کردن آن حضرت چندین هزار کس را از چند دانه خرما و سیراب کردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى که از بین انگشتان مبارکش جوشید الى غیر ذلک

نوع دوم: معجزاتى است که از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام کردن سنگ و درخت بر آن حضرت (4) حرکت کردن درخت به امر آن حضرت (5) تسبیح سنگ‌ریزه در دست آن حضرت (6) شمشیر شدن چوب براى عکاشه در بدْر (7) و براى عبداللّه‌بن‌جحش در اُحد (8) شمشیر شدن برگ نخل براى ابودُجانه به معجزه‌ی آن حضرت

نوع پنجم در معجزاتى است که ظاهر شده از آن حضرت در کفایت شرّ دشمنان، مانند هلاک شدن مستهزئین و دریدن شیر (24) و ما در اینجا اکتفا مى‌کنیم به ذکر چند امر :
توطئه ابوجهل (25)
کشته شدن آزار دهندگان اسلام آورندگان (26)
انداختن بچه دان شتر بر پشت پیامبر (27)
حجاب میان پیامبر و مخالفان او (28)

آیه 20 سوره ی یونس می‌فرماید:
«وَ یَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَیْبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرینَ»(یونس:20) می‌گویند: (ما این قرآن را قبول نداریم) چرا معجزه‌ای دیگر بر او نازل نمی‌شود؟ بگو: غیب (و معجزات) برای خدا (و به فرمان او) است، شما در انتظار باشید من هم با شما در انتظارم.
در توضیح این آیه عرض می‌شود: منظور آیه این نیست که پیامبر معجزه ای ندارد، بلکه منظور آن‌ها این بوده که هر وقت معجزه‌اى به میل خود پیشنهاد کنند فورا آن را انجام دهد! آن‌ها چنین مى‌پنداشتند که اعجاز امرى است در اختیار پیامبر (صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) و هر وقت و هر گونه اراده کند مى‌تواند انجام دهد، و علاوه بر این موظف است از این نیروى خود در برابر هر مدعى لجوج و بهانه جو استفاده کند و مطابق میل او عمل نماید.
بنابراین چیزى نیست که در اختیار من باشد و من بر طبق هوس‌هاى شما هر روز معجزه‌ی تازه‌اى انجام دهم و بعدا هم با عذر و بهانه‌اى از ایمان آوردن خوددارى کنید و در پایان آیه با بیانى تهدید آمیز به آنها مى‌گوید: «اکنون که شما دست از لجاجت بر نمى‌دارید در انتظار باشید، من هم با شما در انتظارم». شما در انتظار مجازات الهى باشید، و من هم در انتظار پیروزیم!؟ و یا اینکه شما در انتظار آمدن چنین معجزاتى باشید، و من هم در انتظار مجازات شما افراد لجوجم!(35)

در بحار الانوار (1) در شرح حال آن گرامی که ضمناً به بحث معجزات می‏ پردازد احادیث بسیاری راجع به این که کفار قریش و مردم دیگر از وی معجزات گوناگونی خواستند نقل می‏کند حتی معجزات تمام پیامبران گذشته را از قبیل حضرت نوح، ابراهیم، موسی و عیسی«علیهم السلام» را از آن حضرت درخواست کردند و خداوند تمام آنها را برای اتمام حجت به آنها نشان داد و اخباری هست که شرح زنده شدن مردگان را بدست پیامبر اسلام«صلی الله علیه وآله» بیان می‏کند و آن حضرت به اذن خدا مرده زنده کرده، مریض شفا داده و معجزات فراوان دیگری از ایشان نقل شده است که برخی از مردم در اثر دیدن آن معجزات ایمان آوردند لیکن باید توجه داشت که یگانه معجزه‏ی قطعی آن بزرگوار همان قرآن مجید است که در محیط جهل و نادانی از شخصی مانند حضرت محمد«صلی الله علیه وآله» که درس نخوانده و استاد ندیده بود به دنیا عرضه شد که در دسترس همه است.

1. بحار الانوار ج 18، ص 6 - 8 حدیث 5 و 7 و 11 و ص 16 - 20 حدیث 44 و46

در جنگ بدر و پس از پایان نبرد پیامبر بر کشتگان قلیب توقف کرد و یک یک آنان را ندا داد و سپس به مجموع آنان فرمود: "هل وجدتم ما وعد ربّکم حقّا فانّی قد وجدت ما وعدنی ربی حقّا / آیا به آنچه خدایتان وعده داده بود رسیدید؟ من آنچه  را پروردگارم وعده داد به حق و صدق رسیدم و آن را دریافت کردم." آنگاه زبان به ملامت آنان گشود و فرمود: قوم و عشیره بدی برای پیامبر خود بودید زیرا به تکذیب من برخاستید و دیگران تصدیقم کردند و مرا از شهر و دیارم بیرون راندید و دیگران جایگاهم ساختند و در حالی که مؤمنان به یاری ام برخاستند شما به جنگ و نبرد با من پرداختید: "بئس القوم کنتم لنبیّکم کذّبتمونی و صدّقنی النّاس و اخرجتمونی و آوانی النّاس و قاتلتمونی و نصرنی النّاس."

اصحاب رسول گرامی (ص) شگفت زده از این گفتگوی پیامبر با کشتگان بر زمین افتاده پرسیدند: یا رسول الله اتنادی قوما قد ماتوا؟ /  آیا مردگان را ندا می دهی و با آنان گفتگو می کنی؟" پاسخ پیامبر بر اساس یک روایت بود: "لقد علموا انّ ما وعدهم ربّهم حق / وعده ای را که پروردگارشان به آنان داده بود به یقین رسیدند و دریافتند." اما طبق روایتی دیگر پاسخ رسول خدا شگفتی اصحاب را بیشتر کرد زیرا پیامبر به سوال کنندگان چنین فرمود: "ما انتم باسمع لما اقول منهم ولکنّهم لا یستطیعون ان یجیبونی / نسبت به آنچه می گویم این کشته ها شنواتر از شمایند اما توان پاسخگویی ام را ندارند."

از این قضیه تاریخی روشن می شود که پیامبر خدا می توانست مردگان طبیعی را نیز شنوا کند و سخن خویش را به گونه ای که آن ها دریابند مطرح سازد. پس چه مردگانی باقی می مانند که رسول خدا توان شنوانیدن آن ها را ندارد و کدام قبرستانی آنان را در بر گرفته که خداوند درباره آن به پیامبرش می فرماید: "و ما انت بمسمع من فی القبور." پاسخ آن است که این مردگان ناشنوا جدا شدگان از حیات حقیقی انسان اند نه بریدگان از حیات نباتی و حیوانی.

ولید بن‌ مُغیرَة‌ از شیوخ‌ و بزرگان‌ عرب‌ بود. و در زیرکی‌ و هوش‌ انگشت‌ نما، و در ثروت‌ و مُکنت‌، مال‌ و اموال‌ وافری‌ در بسیط‌ مکّه‌ و جزیرة‌ العرب‌ داشت‌

«قرشیان که از دیدار با ابو طالب نتیجه‌اى نگرفتند و از سوى دیگر ایام حج نزدیک میشد و قریش نگران کار پیغمبر اکرم (ص) بودند که با آمدن حاجیان بمکه ممکن است تبلیغات آن حضرت در ایشان اثر بخشد. از اینرو بنزد ولید بن مغیرة که مرد سالمند و بزرگى در میان قریش بود رفتند، ولید گفت: شما مى‌دانید که آوازۀ محمّد در اطراف پیچیده و اکنون نیز موسم حج نزدیک شده و کاروانهائى از اعراب در این ایام بشهر شما مى‌آیند، دربارۀ او سخن خود را یکجهت کنید، و همه بیک ترتیب دربارۀ‌اش سخن بگوئید و چنان نباشد که هر دسته بطورى سخن گوید؟ ! گفتند: هر چه تو بگوئى ما همگى همان را دربارۀ محمد خواهیم گفت.

ولید-شما سخنى را انتخاب کنید تا من هم با شما همراهى کنم

140قریش-ما مى‌گوئیم: محمّد کاهن است! ولید-نه بخدا او کاهن نیست ما کاهنان را دیده‌ایم، ولى سخنان محمّد بزمزمۀ کاهنان و اوراد آنان شباهت ندارد! قریش-پس مى‌گوئیم: دیوانه است! ولید-نه دیوانه هم نیست، زیرا ما دیوانگان را دیده‌ایم حرکات و سخنان محمّد بدیوانگان نمى‌ماند! قریش-مى‌گوئیم: شاعر است.

ولید-شاعر هم نیست زیرا ما انواع شعر را از رجز و هزج و مبسوط و غیره دیده و شنیده‌ایم ولى سخنان او شعر نیست.

قریش-پس مى‌گوئیم: ساحر است! ولید-ساحران و سحر آنها را نیز ما دیده‌ایم و محمّد ساحر هم نیست زیرا سخنان او بکار ساحران که ریسمانى را گره مى‌زنند و سپس در آن مى‌دمند شباهت ندارد! گفتند: پس چه بگوئیم؟ ولید گفت:


«و اللّه انّ لقوله لحلاوة، و انّ اصله لعذق و ان فرعه لجناة، و ما انتم بقائلین من هذا شیئا الاّ عرف انّه باطل، و انّ اقرب القول فیه لئن تقولوا ساحر جاء بقول هو سحر، یفرّق بین المرء و ابیه و بین المرء و أخیه و بین المرء و زوجته، و بین المرء و عشیرته

بخدا گفتارش با حلاوت است، و اصل و ریشه‌اش محکم و پا برجا است و میوۀ آن پاکیزه و نیکو است، هر چه بگوئید مردم

141میدانند که سخن شما بیهوده و باطل است، ولى باز هم از همه بهتر همان است که بگوئید: ساحر است زیرا سخنانش سحر و جادو است که بوسیلۀ آنها میان پدر و پسر و برادر و زن و شوهر و فامیل و عشیره جدائى میاندازد.

قریش از نزد ولید بیرون رفته و سر راه کاروانیان نشسته و بهر که برخورد مى‌کردند او را از تماس گرفتن با رسول خدا (ص) بر حذر داشته و از سحر و جادوى آن حضرت بیمناکش مى‌ساختند. پس خداى تعالى آیات زیر را دربارۀ ولید بن مغیرة و سخن او نازل فرمود:

ذَرْنِی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً، وَ جَعَلْتُ لَهُ، مٰالاً مَمْدُوداً وَ بَنِینَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ، تَمْهِیداً ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ کَلاّٰ إِنَّهُ کٰانَ لِآیٰاتِنٰا عَنِیداً سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً إِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ، ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اِسْتَکْبَرَ فَقٰالَ إِنْ هٰذٰا إِلاّٰ سِحْرٌ یُؤْثَرُ إِنْ هٰذٰا إِلاّٰ قَوْلُ اَلْبَشَرِ 1 .

«مرا واگذار با کسى که او را تنها آفریدم، و برایش مالى بسیار و پسرانى گواه، قرار دادم و آماده ساختم برایش آمادگیها، سپس آرزو دارد که زیادتر گردانم، نه چنان

علامه حلی شهادت رسول خدا را به وسیله سم ذکر میکند.
در کتاب جامع الرواه آمده است: پیامبر در مدینه مسموم درگذشت.
شیخ طوسی میگوید: رسول خدا دو شب باقیمانده از ماه صفر در سال دهم هجری مسموم درگذشت
بیهقی از عبدالله بن مسعود روایت کرده است که وی گفت: اگر ۹بار قسم بخورم که رسول خدا کشته شده است برایم محبوبتر است از اینکه یکبار قسم بخورم که او کشته نشده است به جهت اینکه خداوند او را پیامبر شهید قرار داده است.
در برخی روایات نیز اشاره شده که مسمومیت پیامبر در رحلت او تأثیر گذار بوده است.
 در خصوص این که به پیامبر(ص) شهید گفته نمی شود، شاید بدان جهت باشد که مسایل تاریخی ابهام دارد و یا سند برخی از روایات اشکال دارد. طبیعی است چیزهایی را می توان به ساحت مقدّس پیامبر نسبت داد که شبهه و ابهام نداشته باشد. از سوی دیگر دقیقاً مشخص نیست که مسمومیت، چقدر در رحلت پیامبر تأثیر گذار بوده؛ زیرا مسمومیت در سال هفتم هجری بوده، ولی رحلت پیامبر در سال 11 هجری اتفاق افتاده و این فاصله زمانی حکایت از آن دارد که مسمومیت عامل اصلی رحلت پیامبر نبوده است. اگر مسمومیت علت اصلی رحلت پیامبر(ص) بود، باید پیامبر بعد از مسمومیت از دنیا می رفت، همان گونه که «بشر بن براء» که از گوشت همان گوسفند خورده بود، فوت کرد.
در اوایل سال 11 هجرت بیماری و رحلت پیامبر (ص) پیش آمد. وفات پیامبر (ص) در 28 صفر سال 11 هجرت، یا به روایتی در 12 ربیع الاول همان سال در 63 سالگی روی داد.

پیامبر(ص) همانند دیگران با سرمایه اندک خود به تجارت می‌پرداخت و در ضمن به امانت داری و پاک دامنی شهرت یافته بود. تخصص در امر تجارت و تعهد شخصیت والای محمد امین(ص)، خدیجه را وا داشت تا برای مدیریت گروه بازرگانی خود، از وی سود جوید که به همین خاطر از محمد امین دعوت به همکاری نمود. خدیجه که زنی تجارت پیشه و ثروتمند و شرافتمند بود، مردان را برای امور بازرگانی اجیر می‌کرد و حقی را به آن‌ها می‌داد.

حضرت خدیجه امانتداری و تخصص محمد امین را شنیده بود به سراغ او فرستاد و از او تقاضا کرد که همراه غلام او ”میسرة» برای تجارت از مکه رهسپار شام گردد، که پیامبر پیشنهاد خدیجه را پذیرفت و به شام رفت. مدیر کاروان خدیجه در این زمان بیست و پنج ساله بود. میسرة نیز در سفر کراماتی را از پیامبر دیده بود که در بازگشت همه وقایع را برای خدیجه بازگو کرد و خدیجه در ازدواج با رسول خدا رغبت نمود. در اینجا بود که علاقه مندی خود را به ازدواج با محمد امین اظهار نمود. پیامبر نیز با عموی خود نزد بزرگ خدیجه رفت و خدیجه را خواستگاری کرد.

 ولادت او را در عام الفیل نوشته‌اند، اما مشخص نیست که عام الفیل به طور دقیق چه سالی بوده است؛ از آنجا که تاریخ‌نویسان، درگذشت پیامبر اسلام (ص) را در سال 632م نوشته‌اند و او هنگام وفات 63 ساله بوده، می‌توان تولد پیامبر را بین 569 تا 570م حدس زد. در مورد ماه تولد ایشان اکثر محدثان و تاریخ نویسان معتقداند که که تولد پیامبر، در ماه «ربیع الاول» بوده، ولى در روز تولد او اختلاف دارند. میان محدثان شیعه معروف است که آن حضرت، در هفدهم ماه ربیع الاول روز جمعه، پس از طلوع فجر چشم به دنیا گشود و در این سال حادثه اصحاب فیل اتفاق افتاد

پیامبر اسلام(ص) همراه با ابوطالب سفری تجاری به شام رفت و با بحیرای نصرانی، که از عالمان مسیحی زمان خود بود، دیدار کرد که او وعده نبوّت حضرت را به عمویشان داد و ایشان را از خطر یهود در مورد نبی مکرم اسلام (ص) مطلع کرد.

مادر تمام فرزندان پیامبر به جز ابراهیم، خدیجه بود. مادر ابراهیم، ماریه قبطیه بود. فرزندان رسول خدا(ص)، به جز حضرت فاطمه(س)، همگی در زمان حیات پیامبر درگذشتند و نسل پیامبر(ص) تنها از طریق فاطمه (س) ادامه یافت. محمد (ص) سه پسر و چهار دختر داشت:

قاسم، نخستین پسر که در کودکی در مکه درگذشت.

زینب، در 8ق در مدینه درگذشت.

رقیه، در 2ق در مدینه درگذشت.

ام کلثوم، در 9ق در مدینه درگذشت.

فاطمه (س) در 11ق، در مدینه شهید شد و نسل رسول خدا (ص) تنها از وی باقی ماند.

دشمنان پیامبر(ص) در واقع کسانی بودند که با ابلاغ رسالت محمدی منافع شان به خطر افتاد. چه اینکه بزرگان قریش نه اعتقادی به بتان داشتند و نه به آن‌ها دل بسته بودندف بلکه تنها آن‌ها را وسیله‌هایی برای مصمل به اهداف خود می‌دانستند و حمله به بتان را موجب از بین رفتن ابهت بت‌ها دانسته که در نتیجه امیال و آرزوها و منافعشان را در خطر می‌دیدند. بعد از دعوت علنی پیامبر، مشرکین مکه، بخصوص اشراف قریش به خاطر مخالفت این دین توحیدی با آیین شرک آمیز آنان و نکوهش خدایانشان به شدت به مقابله با پیامبر اکرم‌(ص) پرداختند. ترس از دست دادن سروری عرب و رقابت طوایف قریش با بنی هاشم نیز از دلائل دیگر این مخالفت بود که اشراف قریش را در مقابله خود با پیامبر، سر سخت تر می نمود.


مبارزات اشراف قریش با پیامبر اسلام را می‌توان در چهار بخش تقسیم بندی کرد: سازش و تطمیع، برخوردهای روانی، آزارهای جسمانی، برخوردهای علمی.

سران قریش برای آنکه پیشرفت دین تازه را متوقف سازند به هر حیله ای متوسل می‌شدند. بدگویی از پیغمبر و آزار رساندن به او، شکنجه و آسیب پیروان او، نسبت دادن شاعری و دیوانگی و ساحری به وی و… ولی هیچ یک از این اقدامات سودی نبخشید.

با افزایش شمار مسلمانان، دشمنی و مخالفت قریش با محمد (ص) بیشتر شد. محمد (ص) در حمایت ابوطالب بود و قریشیان بر اساس پیمان قبیله‌ای نمی‌توانستند به او آسیب جانی برسانند. اما نسبت به پیروان او خصوصا کسانی که پشتیبانی نداشتند، از هیچ سخت‌گیری و آزاری دریغ نکردند. پیامبر، ناچار به این مسلمانان دستور داد به حبشه هجرت کنند و به آنها گفت: «در آن سرزمین پادشاهی است که کسی از او ستم نمی‌بیند، به آنجا بروید و بمانید تا خداوند شما را از این مصیبت برهاند.» وقتی قریش از هجرت مسلمانان به حبشه آگاه شدند، عمرو بن عاص و عبدالله بن ابی ربیعه را نزد نجاشی پادشاه حبشه فرستادند تا آنان را بازگردانند. نجاشی پس از شنیدن سخنان نمایندگان قریش و پاسخ‌های مسلمانان، از سپردن آنان به نمایندگان قریش امتناع کرد و نمایندگان قریش به مکه بازگشتند.

در اوایل سال 11ق، پیامبر(ص) بیمار شد. چون بیماری وی سخت شد، به منبر رفت و مسلمانان را به مهربانی با یکدیگر سفارش نمود و فرمود: «اگر کسی را حقی بر گردن من است بستاند، یا حلال کند و اگر کسی را آزرده‌ام اینک برای تلافی آماده‌ام»

مطابق نقل صحیح بخاری از مهمترین کتاب‌های اهل سنت، در آخرین روزهای حیات رسول خدا، در حالی که جمعی از صحابه به عیادت ایشان رفته بودند فرمود: «قلم و کاغذی بیاورید تا چیزی برای شما بنویسم که به برکت آن، هرگز گمراه نشوید». بعضی از حاضران گفتند: «بیماری بر پیامبر(ص) غلبه کرده (و هذیان می‌گوید) و ما قرآن را داریم و آن برای ما کافی است». در میان حاضران غوغا و اختلاف افتاد؛ بعضی می‌گفتند: «بیاورید تا حضرت بنویسد و بعضی غیر از آن را می‌گفتند»، رسول خدا(ص) فرمود: «برخیزید و از نزد من بروید».در صحیح مسلم که آن نیز از مهمترین کتاب‌های اهل سنت است، فردی که با سخن پیامبر(ص) مخالفت کرد عمر بن خطاب معرفی شده است. در همان کتاب و همچنین صحیح بخاری آمده است که ابن عباس پیوسته بر این ماجرا افسوس می‌خورد و آن را مصیبتی بزرگ می‌شمرد.


آیاتی از کتاب های گوناگون-انجیل برنابا

پس جواب داد فرشته: ای مریم!بدرستی که خدائی که آفرید آدم را از غیر انسان،هر آیینه قادر است براینکه بیافریند در تو انسانی را از غیر انسان؛زیرا هیچ محالی نیست نزد او

مترس ای یسوع!زیرا هزار هزار از آنان که ساکنند بالای آسمان، نگهداری می نمایند جامه های تو را

آنگاه خواهش نمودند از او که بماند با ایشان؛زیرا کلمات او مثل کلمات کاتبان نبود، بلکه اثر کننده بود؛ زیرا آنها تأثیر کرد در دل

نه پسردارد،نه برادران و نه معاشران

یسوع فرمود: ((حق می گویم شما را،بدرستی که کاتبان و علما بتحقیق باطل نمودند شریعت را به نبوت های دروغ خود که مخالف است با نبوت های پیغمبران راستگوی خدای

چون یسوع این بفرمود آهی کشید و گفت: ((ای پروردگار من!این چیست که دوازده نفر اختیار کردم که یکی از ایشان شیطان شد.

زیرا آنکه خود را بلند مىنماید،پست مىشود و آنکه خود را پست مىنماید بلند مىشود.

لیکن برای انسان، بتحقیق که پیغمبران همه ی ایشان آمدند مگر رسول االله آنکه زود است بعد از من بیاید؛زیرا خدای مىخواهد تا که من مهیا سازم راه او را.زندگانی مىکند آدمىبه اهمال،بدون هیچ ترسی.گویا که خدائی یافت نمىشود؛با اینکه او راست نشانه هائی که آنها را شماره ای نیست بر عدل خدای

سوگند به هستی خدای که روانم در حضور وی ایستاده است،بدرستی که من مردی هستم نابود شونده،مثل باقی مردم.

جز این نیست که این باشد که برگزیدگان زود باشد برخیزند در حالتی که کامل و متّحد باشند با خدای

..

(یهودا گفت:سی پاره از طلا.(7(پس آنگه رئیس کاهنان فوراً نقدینه ها را برای او شمرد.(8(آنگه یک نفر فریسی نزد والی و هیرودس فرستاد تا سپاهیان را حاضر سازد.(9(پس آنها به او لشکری دادند؛زیرا ایشان از مردم ترسیده بودند.(10(پس از آنجا اسلحه ی خود را گرفته،از اورشلیم با مشعل ها و چراغ هائی که بر روی چوب ها بود بیرون شدند.

(1(همین که لشکریان با یهودا نزدیک شدند به آن محلی که یسوع در آنجا بود،یسوع شنید نزدیک شدن جماعت بسیاری را.(2(پس از این رو با احتیاط در خانه داخل شد.(3(آن یازده تن در خواب بودند.(4(پس همین که خدای بر بنده ی خود خطر دید،جبرئیل و میخائیل و رفائیل و اوریل،سفیران خویش را امر فرموده که یسوع را از جهان برگیرند.(5(پس آن فرشتگان پاک آمدند و یسوع را از روزنه ای که مشرف بر جنوب بود برگرفتند.(6(پس او را برداشتند و در آسمان سوم در صحبت فرشتگانی که تا ابد خدای را تسبیح مىکنند گذاشتند

فصل دویست و شانزدهم (1(یهودا بسرعت و هراسان داخل غرفه ای شد که از آن یسوع بالا برده شده بود.(2(شاگردان همگی در خواب بودند.(3(پس خدای عجیب،کار عجیبی کرد.(4(آنگه یهودا در گفتار و رخسار تغییر پیدا کرد و شبیه به یسوع شد،حتی اینکه ما اعتقاد نمودیم که او یسوع است.(5(اما او پس از آنکه ما را بیدار نمود،مشغول تفتیش شد تا ببیند معلم کجاست.(6(از این رو تعجب نمودیم و در جواب گفتیم؛توئی ای آقا! همان معلم ما.(7(هم اکنون ما را فراموش فرموده ای؟!(8(او با تبسم گفت:مگر شما اینقدر کودن هستید که یهودای اسخریوطی را نمىشناسید؟(9(در این گفت و گو بود که لشکریان داخل شدند و دست های خود را بر یهودا انداختند؛زیرا او از هر جهت شبیه به یسوع بود.(10(اما،ما پس از آنکه سخن یهودا را شنیدیم و جماعت لشکریان را دیدیم،مانند دیوانگان گریختیم.(11(یوحنا که به لحافی از کتان پیچیده بود بیدار شد و گریخت.(12(همین که یک سپاهی او را با لحاف کتان بر گرفت،لحاف کتان را گذاشت و برهنه گریخت.(13(زیرا خدای دعای یسوع را شنید و یازده تن را از شر آنان نجات داد. فصل دویست و هفدهم (1(پس لشکریان،یهودا را گرفته و او را سخریه کنان در بند نمودند.(2(چه،او انکار مىنمود که او یسوع است و حال آنکه او راست مىگفت.(3(پس لشکریان در حالتی که او را ریشخند مىکردند گفتند:ای آقا!مترس؛زیرا ما آمده ایم تا تو را بر اسرائیل پادشاه کنیم.(4(همانا تو را از این رو در بند نموده ایم که مىدانیم مملکت ما را ترک خواهی گفت.(5(یهودا در جواب گفت: شاید دیوانه شده اید!(6(شما با سلاح و چراغ ها آمده اید که یسوع ناصری را بگیرید که گویا دزد است؛پس آیا مرا در بند مىکنید؟من بودم که شما را دلالت مىکردم که مرا پاداش دهید نه اینکه پادشاه بگردانید.(7(آن وقت صبر لشکریان تمام شد و بنای اهانت به یهودا را گذاشتند و با کتک ها و لگد زدن ها به سینه و خشم بسیار او را به اورشلیم کشیدند.(8(یوحنا و پطرس دورادور به دنبال لشکریان رفتند و بطور تأکید به نگارنده گفتند که ایشان مشاهده کرده اند وقایعی را که یهودا،رئیس کاهنان و انجمن فریسیان که اجتماع کرده بودند تا یسوع را بکشند،به جا آورده اند.(9(پس از اینجا یهودا بسیار سخنان دیوانه وار بر زبان راند.(10(تا بدانجا که هر کسی خنده ی غریبی مىکرد،در حالتی که معتقد بود

و در حقیقت یسوع است و اینکه او ظاهراً خود را از ترس مرگ به دیوانگی زده است.(11(از این رو نویسندگان چشم های او را به دستمالی بستند.(12(پس استهزا کنان به او گفتند:ای یسوع پیغمبر ناصری ها! –زیرا اینچنین مؤنین به یسوع را اینچنین مىخوانند –به ما بگو چه کسی تو را زد؟(12(آنگه او را سیلی زدند و به روی او تف کردند.(14(چون روز شد،انجمن بزرگی از کاتبان و بزرگان قوم فراهم آمد.(15(رئیس کاهنان با فریسیان گواهان دروغی بر یهودا طلب نمودند،در حالتی که معتقد بودند او یسوع است؛پس به مطلب خود نرسیدند.(16(برای چه فقط بگویم که رؤسای کاهنان اعتقاد کردند که یهودا یسوع است؛(17(بلکه تمام شاگردان با نگارنده آن را اعتقاد کردند!(18(از آن بیشتر،مادر یسوع آن عذرای بینوا با اقارب دوستانش بر این اعتقاد بودند.(19(حتی اینکه حزن هر یک از حد تصور بالاتر رفته بود.(20(به هستی خدای سوگند که نگارنده همه ی آنچه را که یسوع فرموده بود فراموش نموده بود،اینکه او از جهان برداشته مىشود و اینکه شخص دیگری به نام او معذّب خواهد شد و اینکه او تا نزدیکی انتهای جهان نخواهد مرد.(21(از این رو نگارنده با مادر یسوع و با یوحنا بسوی دار رفت.(22(پس رئیس کاهنان فرمان داد که یسوع را پیش روی او بند شده،بیاورند.(23(از او و از شاگردان او و از تعلیم او پرسید.(24(پس یهودا در آن موضع هیچ جواب نگفت؛گویا که دیوانه شده بود.(25(آن وقت رئیس کاهنان او را به خدای زنده ی اسرائیل سوگند داد که به او راست بگوید.(26(یهودا در جواب گفت:همانا که به شما گفتم که منم یهودای اسخریوطی،که وعده داد تا به دست شما یسوع ناصری را تسلیم نماید.(27(اما شما نمىدانم که به چه حیله ای دیوانه شده اید.(28(زیرا شما به هر وسیله مىخواهید که همین من یسوع باشم.(29(رئیس کاهنان در جواب گفت:ای گمراهِ گمراه کننده!همانا گمراه کردی همه ی اسرائیل را به تعلیم و آیات دروغ خود،از جلیل گرفته تا اورشلیم در اینجا.(30(پس آیا مگر به خیالت مىرسد اکنون که از عقابی که مستحق هستی و چیزی که سزاواری به آن نجات یابی بواسطه ی دیوانگی.(31(به هستی خدای سوگند که تو نجات نخواهی یافت.(32(پس از آنکه این بگفت،خدمتکاران خود را امر کرد که او را سخت به سیلی و لگد نرم کنند تا عقل به سرش برگردد.(33(اینقدر استهزا بر او از طرف خدمتکاران رئیس کاهنان رسید که از باور کردن مىگذرد.(34(زیرا ایشان اختراع نمودند اسلوب های تازه ی استهزا را بشدت تا مجلس را به خنده در آورند.(35(پس او را جامه ی شعبده کار پوشیدند و او را سخت به ضرب دست ها و پاهای خود نرم کردند؛تا بدانجا که خود کنعانیان اگر آن منظره را مىدیدند بر او ترحم مىنمودند.(36(لیکن دل های بزرگان کاهنان و فریسیان و بزرگان قوم بر یسوع بحدی سخت شده بود که بسی خوشحال بودند که او را ببینند که با او این معامله شده،در حالتی که معتقد بودند فی الحقیقه یهودا همان یسوع است.(37(پس از آن او را بند کرده شده بسوی والی کشاندند که او را در باطن دوست مىداشت.(38(چون خود گمان مىکردند که یهودا همان یسوع است،او را به غرفه ی خود داخل نمود و با او تکلم کرد.پرسید که به چه سبب او را بزرگان کاهنان و قوم تسلیم او کردند.(39(یهودا در جواب گفت:اگر به تو راست بگویم هرآینه مرا تصدیق نمىکنی؛زیرا بیقین تو هم فریب خورده ای؛چنانکه کاهنان و فریسیان فریب خورده اند.(40(والی به گمان اینکه او مىخواهد از شریعت سخن بگوید،گفت:مگر نمىدانی که من یهودی نیستم؟(41(لیکن کاهنان و بزرگان قوم تو را به دست من تسلیم کرده اند.(42(پس به من راست بگو تا به جای آورم آنچه را که عدل است.(43(زیرا من تسلط دارم که تو را رها کنم،یا به قتلت فرمان دهم.(44(یهودا در جواب گفت:مرا تصدیق کن ای آقا!همانا هرگاه امر به قتل من نمائی مرتکب ظلم بزرگی خواهی شد؛زیرا تو بی گناهی را خواهی کشت.(45(چونکه من همان یهودای اسخریوطی هستم نه یسوع که او جادوگر است؛چه او مرا به جادوی خود اینچنین برگردانیده.(46(پس چون والی این بشنید،بسیار تعجب کرد تا جائی که مىخواست او را رها کند.(47(از این رو والی بیرون آمد و با تبسم گفت:لااقل از یک جهت این آدم مستحق مرگ نیست؛بلکه شفقت را شایسته است.(48(سپس والی گفت:این آدم مىگوید که او یسوع نیست؛بلکه یهوداست که لشکریان را کشانیده تا یسوع را گرفتار کنند.(49(مىگوید که یسوع جلیلی او را به جادوی خود به این صورت برگردانیده است.(50(پس هرگاه این راست باشد کشتن او ظلم بزرگی خواهد بود؛زیرا او بی گناه است.(51(لیکن هرگاه او یسوع باشد و انکار کند که او یسوع است،پس پرواضح است که او عقل خود را گم کرده پس قتل دیوانه ظلم است.(52(آنگاه بزرگان کاهنان با بزرگان قوم و بزرگان قوم با نویسندگان و فریسیان سخت فریاد زدند و گفتند:همانا او یسوع ناصری است؛چه ما او را مىشناسیم.(53(زیرا اگر او گنهکار نبودی،هر آینه او را به دست تو تسلیم نمىکردیم.(54(او دیوانه نیست؛بلکه بشاستگی خبیث است؛زیرا به این حیله مىخواهد از چنگ های ما نجات یابد.(55(همین که نجات بیابد،فتنه ای را که سپس بر مىانگیزد،بسی بدتر از نخستین خواهد بود.(56(اما پیلاطس محض اینکه از این دعوی خود را خلاص کند،گفت:همانا او جلیلی است و هیرودس پادشاه جلیل است.(57(پس حق من نیست حکم نمودن در این دعوی.(58(او را نزد هیرودس ببرید.(59(پس یهودا را بسوی هیرودس کشاندند که مدت ها آرزو مىکرد که یسوع به خانه ی او برود.(60(یسوع هرگز نمىخواست که به خانه ی او داخل شود.(61(زیرا هیرودس از بیگانگان بود و خدایان باطل و دروغ را مىپرستید و طبق طریقت های امت های ناپاک زندگانی مىکرد.(62(پس وقتی که یهودا آنجا کشیده شد،هیرودس او را از چیزهای بسیار سؤال نمود و یهودا درست از آنها جواب نگفت،در حالتی که منکر بود او یسوع است.(63(آنگه هیرودس او را با همه ی اهل مجلسش مسخره کردند و فرمان داد تا او را جامه ی سفیدی بپوشانند،چنانکه به احمقان مىپوشانند.(64(پس او را نزد پیلاطس فرستاده،گفت:به او در اعطای عدل به جماعت اسرائیل تقصیر مکن.(65(هیرودس این را برای آن نوشت که رؤسای کاهنان و کاتبان و فریسیان مبلغ بسیاری از نقدینه به او داده بودند.(66(پس همین که والی از یکی از خدمتکاران هیرودس فهمید که مطلب چنین است،آشکار کرد که او مىخواهد یهودا را رها کند به طمع اینکه چیزی از نقدینه به او هم برسد.(67(پس به غلامان خود که کاتبان به ایشان نقدینه داده بودند تا او را بکشند،فرمان داد که او را تازیانه بزنند؛لیکن خداوندی که تقدیر عواقب فرموده بود،یهودا را برای دار باقی گذارد تا آن مرگ هولناکی را که دیگری را سوی آن تسلیم کرده بود بچشد.(68(پس مرگ یهودا را زیر تازیانه نپسندیدند،با اینکه لشکریان او را بسختی چنان تازیانه زدند که از همه ی تن او خون روان شد.(69(از این رو به او جامه ی قدیم ارغوانی از روی استهزا پوشانیدند و گفتند که پادشاه تازه ی ما را شایسته است که حله پوشانیده و تاج گذارده شود.(70(پس خارهائی جمع کردند و تاجی شبیه به تاج طلا و جواهری که پادشاهان بر سر خود مىگذارن ساختند.(71(آنگه تاج خار بر سر یهودا گذاشتند.(72(یکی نی مانند عصای شاهان در دست او نهاده،او را در جائی بلند نشانیدند.(73(از پیش روی او لشکریان گذشتند در حالتی که سرهای خود را خم کرده بودند از روی استهزا و او را سلام مىرسانند که گویا او پادشاه یهود مىباشد.(74(دست های خود را دراز مىنمودند که تا آن بخشش ها را که پادشاهان تازه عادت داشتند به دادن آنها،بگیرند.(75(پس همین که به چیزی نرسیدند،یهودا را زده،گفتند: چگونه ای پادشاه!صاحب تاج مىباشی در صورتی که به لشکریان و خدمتکاران خود بخششی نمىکنی؟!(76(پس چون رؤسای کاهنان با کاتبان و فریسیان دیدند که او از تازیانه نمرد و هم مىترسیدند که پیلاطس او را رها کند؛به والی بخششی از نقدینه دادند؛پس او آن را گرفته،یهودا را به کاتبان و فریسیان تسلیم نمودند که گویا او مجرمى است که مستحق مرگ است.(77(آنها حکم نمودند بر دار کشیذنش،در کنار دو نفر دزد.(78(پس او را به کوه جمجمه،آنجا که مرسوم بود آویختن گناهکاران،کشانیدند و آنجا او را برهنه به دار کشیدند برای مبالغت در تحقیر وی.(79(یهودا کاری نکرد جز فریاد برآوردن که:ای وای برای چه مرا ترک نمودید؛زیرا گنهکار نجات یافت؛اما من پس از روی ظلم مىمیرم.(80(براستی مىگویم که آواز یهودا و روی او و شخص او به اندازه ی شباهت به یسوع رسانده بود،که شاگردان و ایمان آورندگان به او همگی اعتقاد نمودند که او همان یسوع است.(81(از این رو بعضی از ایشان از تعلیم یسوع بیرون شدند به اعتقاد اینکه یسوع پیغمبر دروغ بود و اینکه معجزاتی را که مىآورد،همانا به جادوگری بود.(82(زیرا یسوع فرموده بود که او نخواهد مرد تا نزدیک به انقضای عالم.(83(چون او در آن وقت از جهان گرفته خواهد شد.(84(پس آن کسانی که در تعلیم یسوع ثابت ماندند بشدت ایشان را اندوه فراگرفت؛زیرا دیدند که شبیه هرچه تمامتر به یسوع مىمیرد؛حتی ایشان به یاد نیاوردند آنچه را که یسوع فرموده بود.(85(اینچنین با مادر یسوع به کوه جمجمه روان شدند.(86(پس فقط بر مرگ یهودا اکتفا ننمودند؛بلکه بواسطه ی نیقودیموس و یوسف اباریماثیائی از والی جسد یهودا را به دست آوردند تا دفنش کنند.(87(پس آنجا او را از دار به زیر آوردند به گریه ای که آن را کسی باور نمىکند.(88(آنگه او را در قبر تازه ی یوسف،بعد از آنکه او را به صد رطل از عطریات معطر کردند،دفن نمودند. فصل دویست و هیجدهم (1(هر یک به خانه ی خود بازگشت.(2(نگارنده و یعقوب و یوحنا برادرش با مادر یسوع بسوی ناصره رفتند.(3(اما شاگردانی که از خدای نترسیدند،پس شبانه رفتند و جسد یهودا را دزدیده و پنهان نموده،اشاعه دادند که یسوع برخاست.(4(اضطرابی بسبب این،اتفاق افتاد.(5(سپس رئیس کاهان فرمان داد تا کسی از یسوع ناصری سخن نراند؛اگر نه زیر شکنجه لعنت خواهد شد.(6(پس بیداد بزرگی حاصل شد و بسیاری سنگسار شدند و بسیاری چوب خوردند و بسیاری نفی بلد شدند؛زیرا ایشان در این امر ملازمت خاموشی ننمودند.(7(خبر به ناصره رسید که چگونه یسوع،که یکی از اهل شهرشان بود،بعد از آنکه روی دار مرده بود برخاسته است.(8(پس نگارنده از مادر یسوع التماس کرد که راضی شود و دست از گریه بردارد؛زیرا پسرش برخاسته؛پس همین که مریم عذرا این بشنید،گریه کنان فرمود:باید به اورشلیم برویم تا از پسر خود سراغ گیرم.(9(زیرا من هرگاه ببینمش با چشم روشن مىمیرم. فصل دویست و نوزدهم (1(پس عذرا با نگارنده و یعقوب و یوحنا در آن روزی که فرمان رئیس کاهنان صادر شده بود،به اورشلیم بازگشت.(2(عذرا که از خدای مىترسید به کسانی که همراه او بودند وصیت فرمود که پسر او را فراموش کنند،با اینکه مىدانست فرمان رئیس کاهنان ظلم است.(3(چه اندازه هر یک متألم شدیم!(4(خدائی که مطلع به دل های مردم است مىداند که ما هلاک شدیم از تأسف بر مرگ یهودا که ما او را یسوع،معلم خود پنداشتیم،و میان تمنای اینکه او را دوباره ببینیم هلاک شدیم.(5(فرشتگانی که حراست کنندگان مریم بودند به آسمان سوم صعود نمودند؛آنجائی که یسوع در صحبت فرشتگان بود و به او هر چیزی را حکایت نمودند.(6(از این رو یسوع از خدای خود درخواست نمود که او را توانائی بدهد تا مادر و شاگردانش را دیدار نماید.(7(پس خدای رحمان چهار فرشته ی مقرب خود را،که ایشان جبرئیل و میخائیل و رفائیل و اوریل باشند،امر فرمود که یسوع را به خانه مادرش حمل نمایند.(8(پس او را در آنجا سه روز متوالی حراست نمایند.(9(نگذارند کسی او را دیدار کند،جز کسانی که به تعلیم او ایمان آورده اند.(10(پس یسوع در حالتی که فرا گرفته شده بود بر فروغ،به غرفه ای که در آن مریم عذرا با دو خواهرش و مرتا و مریم مجدلیه و لعازر و نگارنده و یوحنا و یعقوب و پطرس اقامت داشتند فرود آمد.(11(پس همه به روی درافتادند از شدت جزع،که گویا مردگانند.(12(پس یسوع مادر خود و دیگران را از زمین بلند نموده،فرمود: ((مترسید؛زیرا من همان یسوع هستم.(13(گریه مکنید؛چه من زنده ام،نه مرده.))(14(پس هرکدام از ایشان زمان درازی دیوانه ماندند،بواسطه ی حاضر شدن یسوع.(15(چه،ایشان اعتقاد تمام داشتند که یسوع مرده است.(16(پس آن وقت عذرا گریه کنان گفت:به من بگو،ای پسرک من!علت چه بود که خدای مرگ تو را پسندید در حالتی که به اقربا و دوستان تو ننگ ملحق ساخت و به تعلیم تو ننگ ملحق نمود و حال آنکه به تو قوت عطا فرمود بر زنده کردن مردگان؟(17(زیرا هرکس که تو را دوست مىدارد،مانند مرده شده. فصل دویست و بیستم (1(یسوع دست به گردن مادر درآورد و در جواب فرمود: ((ای مادر!باور کن از من؛زیرا من به تو راست مىگویم وهمانا که من هرگز نمرده ام.(2(چه،مرا خدای نگهداری فرموده تا نزدیکی انجام جهان.))(3(چون این بفرمود،خواهش نمود از فرشتگان چهارگانه که آشکار شوند و گواهی بدهند که امر چگونه بوده است.(4(پس فرشتگان در آنجا مانند مِهر درخشان پدیدار شدند؛آنگونه که هر کس از شدت جزع دوباره به روی درافتاد،که گویا مرده است.(5(پس یسوع چهار چادر از کتان به آنان داد که خود را به آن بپوشند تا مادر و رفقایش متمکن شوند از دیدار ایشان و گوش بدهند به سخنانشان،هنگامىکه تکلم مىکنند.(6(بعد از آنکه هر یک از ایشان را بلند نمود،آنان را تسلیت داده و فرمود: ((اینان همان فرستادگان خدایند.(7(جبرئیل که رازهای خدای را اعلان مىکند.(8(میخائیل که با دشمنان خدای جنگ مىکند.(9(رفائیل که روان مردگان را قبض مىکند.(10(اوریل که روز داد خواهی خدای ندا مىکند.))آنگاه آن چهار فرشته برای عذرا حکایت کردند که چگونه خدای آنان را برای یسوع فرستاد و صورت یهودا را برگردانید تا آن عذابی را،که برای آن دیگری را فروخته بود،بچشد.(12(آن وقت نگارنده گفت:ای معلم!آیا مرا جایز است که اکنون از تو سؤال کنم چنانکه جایز بود در وقتی که تو با ما مقیم بودی؟(13(یسوع در جواب فرمود: ((ای برنابا!هر چه مىخواهی سؤال کن که تو را جواب خواهم گفت.))(14(پس نگارنده گفت:ای معلم!خدائی که مهربان است،پس برای چه ما را این اندازه عذاب فرمود به اینکه ما را معتقد ساخت تو مرده ای؟(15(هرآینه که مادرت گریست حتی مشرف به موت شد.(16(خدای پسندید که بیفتد بر تو ننگ کشته شدن میان دزدان در کوه جمجمه و حال آنکه تو قدوس خدائی.(17(یسوع در جواب فرمود: ((ای برنابا!مرا تصدیق کن که خدا بر هر گناهی عقاب مىفرماید عقاب بزرگی هرچند که کم باشد؛زیرا خدای به غضب مىآید از گناه.(18(پس از این رو چونکه مادرم و شاگردان امنای من که با من بودند کمى مرا دوست داشتند به دوستی جهانی،خداوند نیکوکردار خواست که بر این دوستی آنان را عقاب کند به اندوه حاضر،تا عقاب نکند بر آن به شراره های دوزخ.(19(پس چون مرا مردم خدای و پسر خدای خواندند،با اینکه من در جهان بیزار بودم،خدای خواست که مردم مرا استهزا کنند در این جهان به مرگ یهودا،در حالتی که معتقد باشند به اینکه من همانم که بردار مرده است تا شیاطین مرا استهزا نکنند درز روز جزا.(20(این باقی خواهد بود تا بیاید محمد پیغمبر خدای،آنکه چون بیاید این فریب را کشف خواهد فرمود بر کسانی که به شریعت خدای ایمان دارند.))(21(پس از اینکه این سخن بگفت،فرمود: ((همانا تو ای پروردگار خدای ما!عادلی؛زیرا تنها تو راست اِکرام و بزرگواری بدون نهایت.)) فصل دویست و بیست و یکم (1(یسوع به نگارنده روی کرده،فرمود: ((ای برنابا!بر توست که انجیل مرا حتماً بنویسی و آنچه را که درباره من اتفاق افتاده در مدت بودن من در جهان.(2(نیز بنویسی آنچه را که بر سر یهودا آمد تا مؤمن فریب نخورد و هرکسی تصدیق نماید حق را.))(3(آنگاه نگارنده گفت:ای معلم!إن شاءاالله من خواهم نوشت.(4(لیکن نمىدانم آنچه را که برای یهودا اتفاق افتاده؛زیرا همه چیز را ندیده ام.(5(یسوع در جواب فرمود: ((یوحنا و پطرس که هرچیزی را به چشم دیده اند اینجا هستند،پس آن دو تو را به هرچه اتفاق افتاده خبر خواهند داد.))(6(آنگه یسوع به ما وصیت فرمود که شاگردان با اخلاص او را بخوانیم تا او را دیدار کنند.(7(پس آن وقت یعقوب و یوحنا هفت شاگرد را با نیقودیموس و یوسف و دیگران و بسیاری از آن هفتاد و دو نفر را جمع نمودند و همگی با یسوع خوراک خوردند.(8(در روز سوم،یسوع فرمود: ((بروید با مادرم به کوه زیتون؛(9(زیرا من از آنجا دوباره به آسمان صعود مىنمایم.(10(در آنجا خواهید دید چه کسانی مرا برمىدارند.))(11(پس همگی رفتند،جز بیست و پنج نفر از هفتاد و دو نفر که از ترس به دمشق فرار کرده بودند.(12(در اثنائی که همگی برای نماز ایستاده بودند،یسوع وقت ظهر با جماعت بسیاری از فرشتگان که تسبیح خدای را مىگفتند آمد.(13(فروغ روی او همه را سخت ترسانید و به زمین به روی درافتادند.(14(لیکن یسوع ایشان را بلند کرد و آنان را دلداری داده فرمود: ((مترسید؛من معلم شما هستم.))(15(بسیاری را از کسانی که اعتقاد کرده بودند او مرده و برخاسته،سرزنش نمود و گفت: ((مگر مرا و خدای را دروغگو گمان مىکنید؟(16(زیرا به من خدای بخشیده که زنده باشم تا نزدیکی به پایان رسیدن جهان،چنانکه به شما گفته ام.(17(حق مىگویم به شما که همانا من نمرده ام؛بلکه یهودای خائن مرده است.(18(حذر کنید از شیطان که نهایت سعی خود را خواهد تا شما را بفریبد.(19(لیکن گواهان من باشید در تمام اسرائیل و در تمام عالم برای همه ی چیزهائی که دیده اید و شنیده اید.))(20(پس از آنکه این بفرمود،دعا کرد خدای را برای خلاص مؤمنین و انابت گنهکاران،همین که نماز تمام شد،با مادر خود معانقه نمود و فرمود: ((سلام باد تو را ای مادر من!(22(بر خدائی که تو را آفریده و مرا آفریده توکُل کن.))(23(پس از آنکه این بفرمود به شاگردان خود روی نموده و فرمود: ((نعمت خدای و رحمت او با شما باد!))(24(آنگاه فرشتگان چهارگانه او را پیش چشم های ایشان بسوی آسمان بردند. فصل دویست و بیست و دوم (1(پس از آنکه یسوع رفت،شاگردان در اطراف مختلفه ی اسرائیل و جهان پراکنده شدند.(2(اما حق مکروه شیطان بود،پس باطل جلوه داد.؛چنانکه همیشه بر همین حال بوده است.(3(زیرا فرقه ای از اشرار و مدعیان به اینکه ایشان نیز شاگردانند،بشارت دادند به اینکه یسوع مرده و برنخاسته است و دیگران بشارت دادند به اینکه در حقیقت مرد و آنگه برخاست و دیگران بشارت دادند و همیشه بشارت مىدهند به اینکه یسوع همان پسر خداست و در شماره ی ایشان پولس هم فریب خورد.(4(اما من همانا بشارت مىدهم،به آنچه نوشته ام،کسانی را که از خدای مىترسند تا در روز پسین از دادخواهیِ خدای خلاص شوند.

آیاتی از کتاب های گوناگون-انجیل مرقس

41  و مرتبه سوم آمده، بدیشان گفت، مابقی را بخوابید و استراحت کنید. کافی است! ساعت رسیده است. اینک، پسر انسان به دستهای گناهکاران تسلیم می‌شود.

44  و تسلیم کننده او بدیشان نشانی داده، گفته بود، هر که را ببوسم، همان است. او را بگیرید و با حفظ تمام ببرید.

48  عیسی روی بدیشان کرده، گفت، گویا بر دزد با شمشیرها و چوبها بجهت گرفتن من بیرون آمدید!

65  و بعضی شروع نمودند به آب دهان بر وی انداختن و روی او را پوشانیده، او را میزدند و می‌گفتند، نبوّت کن. و ملازمان او را میزدند.

62  عیسی گفت، من هستم؛ و پسر انسان را خواهید دید که برطرف راست قوّت نشسته، در ابرهای آسمان می‌آید.

55  و رؤسای کهنه و جمیع اهل شورا در جستجوی شهادت بر عیسی بودند تا او را بکشند و هیچ نیافتند،

29  پطرس به وی گفت، هرگاه همه لغزش خورند، من هرگز نخورم.

22  و چون غذا می‌خوردند، عیسی نان را گرفته، برکت داد و پاره کرده، بدیشان داد و گفت، بگیرید و بخورید که این جسد من است.

6  امّا عیسی گفت، او را واگذارید! از برای چه او را زحمت می‌دهید؟ زیرا که با من کاری نیکو کرده است،

10  پس یهودای اسخریوطی که یکی از آن دوازده بود، به نزد رؤسای کَهَنه رفت تا او را بدیشان تسلیم کند.

20  او در جواب ایشان گفت، یکی از دوازده که با من دست در قاب فرو برد!

30  عیسی وی را گفت، هرآینه به تو می‌گویم کهامروز در همین شب، قبل از آنکه خروس دو مرتبه بانگ زند، تو سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود.

42  برخیزید برویم که اکنون تسلیم کننده من نزدیک شد.

49  هر روز در نزد شما در هیکل تعلیم می‌دادم و مرا نگرفتید. لیکن لازم است که کتب تمام گردد.

51  و یک جوانی با چادری بر بدن برهنه خود پیچیده، از عقب او روانه شد. چون جوانان او را گرفتند،

25  و ستارگان از آسمان فرو ریزند و قوای افلاک متزلزل خواهد گشت.

35  و هنگامی که عیسی در هیکل تعلیم می‌داد، متوجه شده، گفت، چگونه کاتبان می‌گویند که مسیح پسر داود است؟

28  ایشان جواب دادند که یحیی تعمید‌دهنده و بعضی الیاس و بعضی یکی از انبیا.

4  عیسی ایشان را گفت، نبی بی‌حرمت نباشد جز در وطن خود و میان خویشان و در خانهٔ خود.

23  بدو التماس بسیار نموده، گفت، نَفَس دخترک من به آخر رسیده. بیا و بر او دست گذار تا شفا یافته، زیست کند.

30  فی‌الفور عیسی از خود دانست که قوّتی از او صادر گشته. پس در آن جماعت روی برگردانیده، گفت، کیست که لباس مرا لمس نمود؟

30  زیرا که می‌گفتند روحی پلید دارد.

25  او بدیشان گفت، مگر هرگز نخوانده‌اید که داود چه کرد چون او و رفقایش محتاج و گرسنه بودند؟

 و این دو یک تن خواهند بود چنانکه از آن پس دو نیستند بلکه یک جسد.

28  پطرس بدو گفتن گرفت که، اینک، ما همه‌چیز را ترک کرده، تو را پیروی کرده‌ایم.

47  چون شنید که عیسی ناصری است، فریاد کردن گرفت و گفت، ای عیسی ابن داود بر من ترحمّ کن.

12  و بعد از آن به صورت دیگر به دو نفر از ایشان در هنگامی که به دهات می‌رفتند، هویدا گردید.

4  پیلاطُس باز از او سؤال کرده، گفت، هیچ جواب نمی‌دهی؟ ببین که چقدر بر تو شهادت می‌دهند!

44  پیلاطُس تعجّب کرد که بدین زودی فوت شده باشد. پس یوزباشی را طلبیده، از او پرسید که آیا چندی گذشته وفات نموده است؟

27  و با وی دو دزد را یکی از دست راستو دیگری از دست چپ مصلوب کردند.

30  از صلیب به زیر آمده، خود را برهان!

20  و چون او را استهزا کرده بودند، لباس قرمز را از وی کَنده، جامه خودش را پوشانیدند و او را بیرون بردند تا مصلوبش سازند.

9  پیلاطُس در جواب ایشان گفت، آیا می‌خواهید پادشاه یهود را برای شما آزاد کنم؟

10  زیرا یافته بود که رؤسای کهنه او را از راه حسد تسلیم کرده بودند.

17  و جامهای قرمز بر او پوشانیدند و تاجی از خار بافته، بر سرش گذاردند

31  و همچنین رؤسای کهنه و کاتبان استهزاکنان با یکدیگر می‌گفتند، دیگران را نجات داد و نمی‌تواند خود را نجات دهد.

12  پیلاطس باز ایشان را در جواب گفت، پس چه می‌خواهید بکنم با آن کس که پادشاه یهودش می‌گویید؟

2  لیکن می‌گفتند، نه در عید مبادا در قوم اغتشاشی پدید آید.

24  و چون او را مصلوب کردند، لباس او را تقسیم نموده، قرعه بر آن افکندند تا هر کس چه بَرَد.

34  و بدیشان گفت، نَفْس من از حزن، مشرف بر موت شد. اینجا بمانید و بیدار باشید.

26  آنگاه پسر انسان را بینند که با قوّت و جلال عظیم بر ابرها می‌آید.

 و چون از کوه به زیر می‌آمدند، ایشان را قدغن فرمود که تا پسر انسان از مردگان برنخیزد، از آنچه دیده‌اند کسی را خبر ندهند.

35  زیرا هر که خواهد جان خود را نجات دهد، آن را هلاک سازد؛ و هر که جان خود را بجهت من و انجیل بر باد دهد آن را برهاند.

22  و طمع و خباثت و مکر و شهوتپرستی و چشم بد و کفر و غرور و جهالت.

32  آنگاه جماعت گرد او نشسته بودند و به وی گفتند، اینک، مادرت و برادرانت بیرون تو را می‌طلبند.

14  پس آن جماعت را پیش خوانده، بدیشان گفت، همهٔٔ شما به من گوش دهید و فهم کنید.

14  و هیرودیس پادشاه شنید زیرا که اسم او شهرت یافته بود و گفت که، یحیی تعمید‌دهنده از مردگان برخاسته است و از این جهت معجزات از او به ظهور می‌آید.

5  پس چشمان خود را بر ایشان با غضب گردانیده، زیرا که از سنگدلی ایشان محزون بود، به آن مرد گفت، دست خود را دراز کن! پس دراز کرده، دستش صحیح گشت.

29  عیسی او را جواب داد که اوّل همهٔ احکام این است که بشنو ای اسرائیل، خداوند خدای ما خداوند واحد است.

33  که، اینک، به اورشلیم می‌رویم و پسر انسان به دست رؤسای کَهَنه و کاتبان تسلیم شود و بر وی فتوای قتل دهند و او را به امّت‌ها سپارند،

45  زیرا که پسر انسان نیز نیامده تا مخدوم شود بلکه تا خدمت کند و تا جان خود را فدای بسیاری کند.

11  و ایشان چون شنیدند که زنده گشته و بدو ظاهر شده بود، باور نکردند.

7  امّا چون جنگها و اخبار جنگها را بشنوید، مضطرب مشوید زیرا که وقوع این حوادث ضروری است لیکن انتها هنوز نیست.

آیاتی از کتاب های گوناگون-انجیل لوقا

47  امّا یوزباشی چون این ماجرا را دید، خدا را تمجید کرده، گفت، در حقیقت، این مرد صالح بود.

20  و همچنین بعد از شام پیاله را گرفت و گفت، این پیاله عهد جدید است در خون من که برای شما ریخته می‌شود.

32  لیکن من برای تو دعا کردم تا ایمانت تلف نشود؛ و هنگامی که تو بازگشت کنی برادران خود را استوار نما.

6  ایّامی می‌آید که از این چیزهایی که می‌بینید، سنگی بر سنگی گذارده نشود، مگر اینکه به زیر افکنده خواهد شد.

21  آنگاه هر که در یهودیّه باشد، به کوهستان فرار کند و هر که در شهر باشد، بیرون رود و هر که در صحرا بُوَد، داخل شهر نشود.
11  و چون ایشان این را شنیدند، او مَثَلی زیاد کرده آورد چونکه نزدیک به اورشلیم بود و ایشان گمان می‌بردند که ملکوت خدا می‌باید در همان زمان ظهور کند.
32  پس فرستادگان رفته آن چنانکه بدیشان گفته بود یافتند.
40  او در جواب ایشان گفت، به شما می‌گویم اگر اینها ساکت شوند، هرآینه سنگها به صدا آیند.

 و آیا خدا برگزیدگان خود را که شبانه‌روز بدو استغاثه می‌کنند، دادرسی نخواهد کرد، اگرچه برای ایشان دیر غضب باشد؟
27  او گفت، آنچه نزد مردم محال است، نزد خدا ممکن است.
 و برای مهمانان مثلی زد، چون ملاحظه فرمود که چگونه صدر مجلس را اختیار می‌کردند. پس به ایشان گفت،
31  یا کدام پادشاه است که برای مقاتله با پادشاه دیگر برود، جز اینکه اوّل نشسته تأمّل نماید که آیا با ده هزار سپاه، قدرتِ مقاومت کسی را دارد که با بیست هزار لشکر بر وی می‌آید؟
 و بعضی که الیاس ظاهر شده و دیگران، که یکی از انبیای پیشین برخاسته است.
10  پس فرستادگان به خانه برگشته، آن غلام بیمار را صحیح یافتند.
45  و خوشابحال او که ایمان آوَرْد، زیرا که آنچه از جانب خداوند به وی گفته شد، به انجام خواهد رسید.
عکاس-حسام الدین شفیعیاندسته‌بندی حسام الدین شفیعیان-عکاسی - حسام الدین شفیعیانحسام الدین شفیعیان