روزی مردی وارد دهکده ای شد و دید در آن دهکده مردم منتظر شخصی بنام رستم هستند رفت جلو و سلام کرد و گفت شما منتظر چه کسی هستید گفتند منتظر رستم هستیم.گفت من رستمم گفتند نه تو رستم نیستی رستم از آسمان میاد گفت نگاه کنید من در آسمانم. گفتند کجا گفت اونجا گفتند نه اون مال دهکده کناریه اونا منتظر اسفندیار هستند اونم از آسمان میاد گفت نگاه کنید من اونم گفتند نه اون مال دهکده کناریه اسمش مبارک بادا هست اونم از آسمان میاد. گفت پس کی از زمین میاد گفت اون مال دهکده کناریه اونم از دل کوه میاد بیرون میگه مبارک بادا آمدم بعد کوه دو نیم میشه بعدش کوه دونیم شد کوه تکه هاش پخش میشه و زمین شروع میکنه همش درخت میشه بعد درخت شد همه آسمان طبیعت میشه بعد زمینم سه هزار چشمه روییده میشه بعد معلوم میشه اون مبارک بادایی هست که دوازده قرن پیش بوده آمده. اما رستم ما مال پنج هزار قرن پیشه مرد حسابی کردو گفت الان که قرنه هفتم هستیم چجوری اون مال اونقدر قرن پیشه گفتند باید قرن جوری باشه که هیچ قرنی به اون قرن نرسه. رفت داخل دهکده دید نشستند عده ای دارن کباب میخورن گفت بهبه چه بوی کبابی میاد گفتند طبق کتاب رستم و خاطرات نوشته شده بوی کباب من همه جا را گرفت کتاب رستم و حقیقت را در آورد گفت صفحه چندم گفتند دویستم زد صفحه دویست دید نوشته دل من کباب شد از دست شما.گفتند چون بوی کباب همه جا را گرفته بود ما همیشه کباب هفته ای هفت روز میخوریم از سهم جمع مردم برای رستم.گفت اینجا نوشته دل من کباب شد گفتند وای بر تو ای ابلیس ای سیاهی تکه تکه باد هر کسی غیر آنچه اینجا نوشته آورد این تایید شده از سوی عالم بزرگ دین کناری هست که خدایشان نامی دیگر دارد ولی برای ما مقدسه چون اشتراکات داریم.گفت من رستمم گفتند اگر رستمی ما را ببر به آسمان بعد بیار زمین همه زمین را جمع کن و هفت تکه کن و تمام دریا ها را جوشش بده و باز ما را سهم صندوق رستم را پر کن بصورتی که ناتمام نماند. گفتند چون تمام شده. اگرم رستمی کاسه ای بر تو زاهدانه برو و پول جمع کن زیرا ما رستمی میخوام که مفید واقع بشود.و ما الگوی او هستیم ببین مجسمه او را. چقدر زاهدانه هست.گفتند فیزیکت رو به مرگ هست هر وقت مردی تو همان رستمی والا ما منتظر ده رستم از آسمانیم.که با صد رستم دیگه بزودی میان این در کتاب افسانته الرستمیم نوشته شده. کتاب را در آورد دید نوشته کتاب خودش رستم در حقیقت محض گفت صفحه چنده گفتند بیست و دو خواند نوشته بود من میایم اما تا آمدم مرا بالا میبرید و باز آمدم مرا بالا میبرید و هر کسی هر جا بیاد بالا میبریدش. گفتند بالا بردن کار رستم گونه هست والا پایین بردن که کاری ندارد.خلاصه رستم دید اسمش دریابنده هست و اون رستم.گفتند اه نمیشه باید رستم باشی والا دریابنده قبول نمیکنیم.هر کسی دریابنده باشه بیاد قبول میکنیم به شرطی که برای ما خدمت کند. و بوی کبابش دل همه را ببرد بعدشم تو زشتی رستم قشنگه.صفحه رو زد نوشته بود نه زیاد زیبا نه آنچنان زیبایی که ببرد دل ها را مگر سیمایش که ببرد دلها را. گفتند نه الان گیشه رو صورت زیبا میفته.گیشه مهمه نه تاریخ حقیقت. بعدشم ما دنبال تو نمیام حوصله نداریم. تازه خارجیای ما که اصلان طرفدار تو نمیشن.اونا با چهره رستم فقط زندگی میکنن و خاطرات اون که میخوان. خلاصه مطلب حقیقت مهمتر هست و فهم حقیقت ها و اندیشیدن به حقیقت ها تا آنچه فهم حقیقت هست رسید. و آن فهوای کلام و اندیشیدن در کلامست.