بلاگ
بلاگ

بلاگ

طرح شعری در درون چو بافتن قالی زدی

قالی زدست بافت زننده خود درون خود برون زخود 

درون زطرح آن نگر برون زنقش آن نگر

به دور ضربه ها نگر زطرح رنگ ها نگر

درون موج قالی از گلی برون زند زخود

زخود برون بیا دگر زقالی از  به بافتنی

درون شهر خود نگر به موج خود نگر زخود

زخود زطرح قالی از  رنگین کمان عالی از

نگاه کن پنچره را نگاه کن پرنده را

قفس درون شعر خود درون قفس زشعر خود

به تن زقالی خود زدی

زخود برون درون زدی

برای شعر من بخوان برای شعر نو زنو

زنو برون زواژه ها نگر زطرح  سازه ها

زسازه نو به نو زدی زشعر درون برون زدی

به تیک تاک لحظه ها به ساعتی شنی شدی

درون تاب زندگی روان ز طرح خود شدی

نگاه کن نگاره را نگاه کن نگاه را

نگاه نو زنو نگر زفصل خود برون نگر

اگر که حرف را زدی جمله به قالی طرح زدی

درون طرح قالی از حرف نگاه زطرح زدی

شکوفه میدهد درخت درختان نو زدی

زنقطه ها به نقطه ای تو پل زدی برون زدی

حسام الدین شفیعیان

شب چراغ شهر

شهر در نگاه ستاره ها چراغ قرمزست

آسمان با تمام ستاره ها یش شب چراغ شهری بر بلندای آسمانست

چه دلگیرست وقتی ستاره ای می افتد

انگار تمام ستاره ها برای مهتابست

نگران مباش اینجا شب هایش هم فالش میزند درون تپیدن خود

برای سروده ای که میبرد دلتنگی زمین را

کتاب زندگی چه فصل ها دارد

کتاب زندگی فصل ها دارد

تاریخ زندگی مقدمه نسل ها دارد

صفحه های زندگی گرامافون درون ساز تنهایی دارد

ترانه های شادو غمینو فریاد ها دارد

سوزن خط کشیده بر صفحه صدای ناله زندگی دارد

ترجمه صفحه ها درون خود خطوط کهن و نو بسیار دارد

تکاندن خاک گرفته نوستالوژی ها پازل زندگی و زندگی ها دارد

کجای زندگی ساز فالش میزند ساز زنی که بدون نت هم غمناک میزند

متد نو ترین سمفونی درون را عابری در نگاه خود ساز زندگی دارد

کوله ای که میبرد زمین را چه در ان کوله بار زندگی دارد

حسام الدین شفیعیان

زندگی شهری

آدمها در نگاره قاب متفاوتن

آدم ها دارای روح های متفاوتن

یکی حقیر روح یکی بلند روح هست

یکی  برای دو زاری میدرد یکی نداشته میبخشد

یکی جنگ از مال میکند یکی جان میدهد

کافیست ساز تو کمی درنگ کند برای دقایقی پیراهن چاک داده میشوند

آدمها متفاوتن آدمک ها متفاوت

چه قحطی محبتی روی داده

وقتی  یکی نان ندارد و یکی برای دادن غذا به حیوان خود چند وعده غذایی آدمک میدهد

شاید صدای پیرزن شاید غذای له شده پیرمرد

شاید ترمز هم برای ایستادن نمی ایستد

و راننده ایستگاه را رد میکند

و پیرزن میگوید محبت نیست رحم نیست

هیچکس صدا بلند نکرد شاعر هم صدایش نرسید

شاید این یک شعر ساده باشد اما فقر را در درون انسانها دیدم

انسانی که برای خواستن لقمه نانی مسخره میشد

خدا مهربانست کاش ما هم مهربان باشیم

حسام الدین شفیعیان

جهان زندگی بر ماشینی

جهان در پیچ خطرناکی میرود

عاطفه خشک میشود

زندگی ماشینی له میکند

چرخه ثروت را نگر طبقات فاصله ای

فاصله های طبقاتی

و بی اعتمادی ها زیاد شده

و حقیقت گم میشود

جهان چسب زخم میخواهد

چرخه له کننده اقتصادی

حسام الدین شفیعیان