منو ماه و قصه شبو شب زده باز تنهائیم
دیوار شهر بلند ما چقد کوتاهیم
شبو خط شکستن به صبح باز ما را ببرد با خود بی من زخودی
من خود خود شکن از خود بیخود زدرون قفسی
باز تبر زفعلو زماضی بعید
ساختن فردا با مثنوی زندگی از شب شکنی تا خود صبح
قصه شب غزلی تا دل صبح
ما در بارگه مسیر طوفان افتیم
هم کشتیو هم ساربان ها سازیم
باز قصه تب طوفانی زده طوفان زشعرم دل دریایی زده
باز جمله زفعلم پیدا
حال اندر دل من غم شیدا
مرگ دروازه قاپیدن جسم
روح خسته زجسمی خسته
شب همه شب شکن سد بدلت
که به دریا بزنی در به دلت
اینجا هوا میل شنفتن دارد
قصه شب همی فعل نبردن دارد
با دل من همی تار شنفتن دارد
قایق ها در مسیر تندباد زندگی
روی موج های متلاطم بر کارناوال زندگی
شوریدگی های زندگی
طرح پنچره ای باران زده بر زندگی
Hesamshafieian
صدای فانوس شبی می امد
در پس نقطه تاریک کمی نور میشد
زنوری که دل شب زشب پر میشد
خط بطلان دقایق زتاریخ میداشت
این غزل بود یا که در مثنوی شعر گم میشد
شاعری پر بگرفتو کمی شعر میشد
بر در دفتر عشق زنو نو میشد
این زبیتی که قلم نوبر داشت
قرمزی داخل واژه کمی گم میشد
کال خط برگرفت در درون قرمزی سرخ میشد
سرخ زدانه زقلم دانه دانه باران
دانه های ریز یاقوت زپیچک نو ترین شعر مرا باران زد
در چتر باران در برف سرما شب شعری درون خود نو میشد
این که در دایره چرخ زمین گردشهاست
جاذبه فتادن سیب نبود شعر بود که سیبی زدرون نو میشد
آدمک بند حقایق زقلم مزرعه ی حاصلخیز
شب درون دل غربت ز درون پر میشد
این درون غربت تنهایی انسانها هست
هر کسی در درونش زخودش گم میشد
شاعر-حسام الدین شفیعیان
تنور سرد نانوایی
تاریکی ممتد نان بر آهن
قصه زنگ زدگی قرن
فصل تولد نویی از چراغ بنفش بر شهر
...
سوت میزند قطار
جایی در دل ریل آهن زده
شهر غبار انگیز دود گرفته زندگی شهری
اتاقک های روشن و خاموش
شعر شب های ماه و آدمک ها
حسام الدین شفیعیان
/بازی سرنوشت/
بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته
حسام الدین شفیعیان