پیرمرد بر جوانی خود میخندد
و موهای سفید از تار تار سه تاری فالش زده از نت های خزان زده
تار تار مبهم دفتر نت های باران زده
صدای سازی درون قلب ماتم زده
موی سفیدی تار تار درون فکر را بر هم زده
شعر هم یخی مانند آب شدن از گرمایی ماتم زده
خوراک چند گام لبخند از نانی بر آهن زده
عابرانی رخت را رقصان زده
چراغکی تابان ماه نور زمین را تاری بر هم زده
درون غار تنهایی آدمک ها تار عنکبوت خیالی چون شاپرکی بر تار تار را محکم زده
سه چند بیتی میخواند اما درون دوباره فراموشی تاب در درون قابی خود را یادگاری بر هم زده
سرایش میکند اما تمام الفبای فارسی را الفبای دیگر زده
خط برون درون خطوط پیری را جوانی فراموشی از خواب نو بر عصر رهگذری که خواب را بر هم زده
میخواند اما چه خوانشی شاید شب را به آهنگ روز بر هم زده چراغی چو ماه شب را بر هم زده
حسام الدین شفیعیان