من مرد زمستانیم
آدم برفی آب شده ی خالیم
جایم بگرفته در زمین نابرجا
من آخرین سلسله ی باز بمانده از عشق
عاشق چند نوای سرودن برای آدم برفی ها
کوچ آنها برای نباریدن ها
تا آخر قصه من ماندم لیک
شد باز هوا سردو چه شور انگیز
تنهایی دل را که داند جز شب
شب های برفی نیامد از سر
سرما زده خیال من را اینجا
من قافله ای از تبار عشقم
مجنون ولی سر به دار عشقم
من تار زدم که شب بیدار شود
شب را چه کنم که شب زده در خویشم
با تابوتی از کلمات دفنم کن
من واژگان خشک شده در خویشم
تار غم دنیا چه تاری نواخت
با زندگی من چه شوری نواخت
آخر به سر آمد شب تاریکی
آن صبح دگر نمانده بود آدم از برف
آدم برفی شده بودم به آسمان یا که زمین
این بود سقوط آدم ز زمین
سیب نداشت قصه ی من نه حوا
خوردم به زمین قلم سقوط شد به دلم
باز این قصه جنون شدست به دلم
آسمان کمی نشانم بداد باریدن
از بهر به زندگی اشک تابیدم
با جمله همی کمی شعور بافیدم
سردم شده شعر کمی آرام تر
من زمستان کلمات را باریدم
حسام الدین شفیعیان