/فصلها فرقی نکردند.../

بهار پشت دشتی اشک میریخت

زمستان بود بهار کوچ کرده بود
تا رسید فصل بهار و زمستان کوچ گرفت
زمستان جایی بود برای یاد سرمای رفته
بهار جایی بود برای اشک پائیز
پائیز برگ ریزان میشد
درخت تمام خاطراتش را میریخت
و تابستان با همه گرمایش چند خاطره میشد
میان همه فصلها غروب بود
میان همه غروب ها سرما بود
میان همه طلوع ها بهار بود
اما هیچکسی نگفت چگونه بود
همه منتظر فصلها نمیشدن
انگار همهمه گم شدن ها بود
دگر چهار فصلها رسیدن نمیکنند
میایند و میروند
کاش مثل کودکی دریا به چشممان میامد
کاش مثل کودکی بهار زیبا بود
انگار دل خوش هست که زیبایی میافریند
میان غوغای زندگی گم شده ایم...
حسام الدین شفیعیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد