/طلوع و غروب شعر انگیز/

/طلوع و غروب شعر انگیز/

طلوع فجر شعر قاصدکی بارانی
قاصد از خوش خبری تار دل بارانی
در پس باد و طوفان غزلش بر باد رفت
کاغذی شد که به دست کودک فردا رفت
بادبادکی که میرفت زنقطه خورشید
دست کودک زبادبادک هوا در خورشید
میرفت در پس ماه چو باران شودش طوفانی
منظر خلقت از این بود که باران نغمه
دور خورشید نبود گرد ستاره و ماهی
ماهی اندر دل حوض داشت زتنگ از ماهی
این شهر چراغی زپس فردا بود
یک نفر تاب و دلش در غم آنجا بود
زان سو چراغی روشن
باد در حرکتو بادی زچراغی روشن
میزدش باد زشمعی که نگیرد خورشید
شعله ور شد زگفتن از این خورشید
سیصد و شصت زمقیاس زچرخش تابش
چند نوری زبیتی زچرخش تابش
شاعری شد زرهگذر کوچه خلوت دلها
دل شکسته زشب اشک چراغی پنهان
شور طوفانی شب چلچراغی روشن
باد باران غزل شب نگاهی روشن
سوز و سرمای زمستان ندارد مشکل
مشکل اندر زمستانو بهار هم مشکل
شب از پرده ماه نور فشانی میکرد
یک نفر با خود شب حرف فشانی میکرد
شب فرش زمین شد آسمان نور خدا
دل شکسته همی شب زباران میشد
اشک اشک آسمان شعر چراغان میشد
با همی شعر زپس نور فراوان میشد
تب دل تب کنان طاقت نویی میشد
رخ نمایان زغم تار دلی گر میشد
باز آمد زکوچه نور از سوی غزل
یک نفر داشت برای خود از خود شعر میگفت
هر کسی در خود خود گم میشد
گمگشته زخود نو میشد
بذر شعری شدش طوطیای دل غم
بلبلی شد غزل خوان دل شب زغم
باز راهی زنو نو میشد
خود شکسته زطوفان غزل نو میشد
در پی شب زشعر پر میشد
مثنوی بود غزل بود زشعر نو میشد
هم کهن نو زنو نوتر از نو نو میشد
حسام الدین شفیعیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد