صدای فانوس شبی می امد
در پس نقطه تاریک کمی نور میشد
زنوری که دل شب زشب پر میشد
خط بطلان دقایق زتاریخ میداشت
این غزل بود یا که در مثنوی شعر گم میشد
شاعری پر بگرفتو کمی شعر میشد
بر در دفتر عشق زنو نو میشد
این زبیتی که قلم نوبر داشت
قرمزی داخل واژه کمی گم میشد
کال خط برگرفت در درون قرمزی سرخ میشد
سرخ زدانه زقلم دانه دانه باران
دانه های ریز یاقوت زپیچک نو ترین شعر مرا باران زد
در چتر باران در برف سرما شب شعری درون خود نو میشد
این که در دایره چرخ زمین گردشهاست
جاذبه فتادن سیب نبود شعر بود که سیبی زدرون نو میشد
آدمک بند حقایق زقلم مزرعه ی حاصلخیز
شب درون دل غربت ز درون پر میشد
این درون غربت تنهایی انسانها هست
هر کسی در درونش زخودش گم میشد
شاعر-حسام الدین شفیعیان