اینجا مدار شب روی زخم ها نمک میپاشد
آسمان مرحم درد هست چه غم میپاشد
باران را بر پیکره ی خشک تنی پشت سر هم ریزه ریزه قطره قطره میپاشد
زندگی وسعت دردهای زمین بود آری ای زمین چرخش تو چه غم میپاشد
زندگی حجم نبودن ها شد بودن هم نبودن برای نبودن ها شد
سر هر کوچه یک نفر ساز غم میزند از خود برون
چند دفتر نت های فالش زغم از خود برون
شعر را بارانی قلم شکسته ی فقر درون آهن
فقر اهن فقر ید فقر آهن زنگ خورده بر طبل نو
سمفونی ادمک روی زمین سمفونی غمهای این زمین
ساز از چه نوازد آدم انسانی زساز خود درون آهن
اگر از حجم غمم میپرسی میشکند درون آهن از درون ساز شکن در شکنی
در درون خود حجم الفبای دگری چون شعر را به دیوار دلت میکوبی
مثل دارکوب زجمجمه میکوبی بر دیوار الفبا چه حرفی مانده
جز نقطه سه نقطه ز دردو زغم وامانده
رفتم از خود ببرم خود برون
درون خود جهانی زبرون تار میزد
یک نفر سر به سر دل چه غوغا میکرد
دل ادم مگر وسعت غمها شده هست
باز خورشید زغم میتابد باز مهتاب زغم مینالد
انگار اینجا هوا میل شنفتن دارد
با غم آدمی از خود نگفتن دارد
هر کسی در خود از خود گم میشد
در درون غم خود پر میشد
یک نفر اسم خودش را زیاد میبرد در زندگی خود را دگر یاد میبرد
تیتر روزنامه بخواندن یعنی درون کلمات فکر خود را پر میشد
تا به حجم خود سخت از زندگی گیشه ی شکننده ی خود گم میشد
آدمک مجسمه حرف میشد آدمک مجسمه خود زخود پر میشد
آدمک غم زدرون انسان آدمی خود به خود زغم گم میشد
حسام الدین شفیعیان